تعالی الله منم از عطار نیشابوری هیلاج نامه 41

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

تعالی الله منم منصور حلّاج

1 تعالی الله منم منصور حلّاج همه بر رحمت من گشته محتاج

2 تعالی الله منم خورشید و اختر مرا گویند کل الله اکبر

3 تعالی الله منم اینجا خداوند وجود خویش ازمن جمله پیوند

4 تعالی الله منم سرّ عیانی ز من گویند هر شرح و بیانی

5 تعالی الله منم هم نفخ و هم ذات همی آیم درون جمله ذرات

6 تعالی الله منم اسرار لائی نموده درنمود خود خدائی

7 تعالی الله روح از ماست پیدا بما پیوسته و یکتاست پیدا

8 زهی دیدارما با جان و دل حق منم اینجا حقیقت واصل حق

9 نداند ذات ما جز ما کسی باز صفات ماست هم انجام و آغاز

10 هم انجامم بآغازم سلامت الست بربکم ما را پیامت

11 الست بربّکم گفتم بذرّات دمیدم در تمامت نفخهٔ ذات

12 الست اندر ازل گفتم ابد را نمایم چون نمودم نیک و بد را

13 هر آنکس را که خواهم من برانم هر آنکس را که میخواهم بخوانم

14 نداند هیچ کس چون خواندهام من حدیث عشق کلی راندهام من

15 خداوندی مرا زیبد که دانم تمامت در یقین راز نهانم

16 خداوندی مرا زیبد به اسرار که هستم آفرینش رانگهدار

17 ز صنعم آفرینش جمله پیداست ز نور ذاتم اینجاگه هویداست

18 مه و خورشید و چرخم با ستاره صفاتم جمله ذراتم نظاره

19 یکی ذانم منزه در همه من فکنده در تمامت دمدمه من

20 بمن آمد تمامت آفرینش منم در جملگی آثار بینش

21 ز کنه ذرات من اینجا نشان نیست بجز از جان جان بر من نشان نیست

22 نشان دارم صور گر باز دانند مرا بینند و از من راز دانند

23 دوئی نبود مرا کاینجا یکیام حقیقت جزو با کل بیشکیام

24 صفاتم کس ندیده کس نه بیند اگرچه عقل بسیاری نشیند

25 در اینجا بهر دیدن بر سر راه کجا گردد دوی ز اسرار آگاه

26 منم اسرار خود اینجا نموده درون جانها پیدا نموده

27 منم اسرار خود بنموده اینجا ابا خود گفته و بشنوده اینجا

28 منم ذرات در خورشید عالم دمیده از دم خود در همه دم

29 زهی فرد حضور نورذاتم که آدم بود در عین صفاتم

30 حقیقت آدم آمد ذات ماراست دراینجا علم الاسماء ما راست

31 حقیقت بایزید اینجا خبردار تو بردار من و از من خبردار

32 اناالحق میزنم اینجای دیگر مرا در مأمن و مأوای بنگر

33 اناالحق میزنم از جان گذشته بساط جزو و کل را در نوشته

34 اناالحق میزنم در کایناتم حقیقت ذاتم و عین صفاتم

35 اناالحق میزنم بیچون منم هان که بنمودم حقیقت نص و برهان

36 چو حق در جان من گوید اناالحق ترا میگوید اینجاراز مطلق

37 چو درجانست جانان بنگر اکنون فکنده نور خود در هفت گردون

38 درون تو چو جانانست بنگر وجوداوست آسانست بنگر

39 چه آسان تر ازین که جمله جانان که تو اوئی که چه اسرار پنهان

40 در آن دم روی دریا باز بینی که پرده از رخ جان باز بینی

41 چو پرده برگرفت از رخ بیکبار جمال بینشان آید پدیدار

42 جمال بینشان اینست بنگر درون جان هویدا است بنگر

43 از اول تا بآخر لا گرفته است حقیقت لا همه الّا گرفته است

44 ز اول تا بآخر ذات بیچون نمودی از صفاتش هفت گردون

45 از اول تا بآخر در یکی باز نظر میکن بیاب انجام و آغاز

46 از اول تا بآخر در یکی بین همه جانست اینجا بیشکی بین

47 ز اول تا بآخر یک دم آمد کمال این حقیقت آدم آمد

48 از آن دم یافت آدم روشنائی از اینجا دید زاندم آشنائی

49 از آن دم یافت آدم لام اینجا از آن دم آدم آمد جام اینجا

50 چو جام معرفت را داد دادم حقیقت بازدید اینجای آن دم

51 حقیقت باز بین اینجای ذاتم که من مجموعهٔ ذات و صفاتم

52 حقیقت بایزید آن دم مرا بین تو بیشک آن زمان آدم مرا بین

53 دمادم بازگشتم سوی آدم دم من بد دراینجا نام آن دم

54 هزاران طور گشتم در زمانی بمردم یافتم عین مکانی

55 از اول تا بآخر باز گشتم در اینجا گاه صاحب راز گشتم

56 چودیدم باز آن دم در یقین من شدم جمله در اشیا پیش بین من

57 چو اینجا پیش بین گشتم در اسرار ز سر خود شدم اینجا خبردار

58 فراقم در وصال اینجا عیان بود اگرچه نقشم اندر بی نشان بود

59 نشان را محو کردم بینشانی حقیقت ماند جانم در نهانی

60 چوذات خویشتن کردم تماشا حقیقت جزؤم و کلی هویدا

61 زجز واینجایگه اکنون شدم کل بکردم اختیار خویشتن ذُلّ

62 چو ذاتم اختیار افتاد اینجا از آن ای دوست یار افتاد اینجا

63 هر آنکو اختیار آمد درین راه حقیقت دید یار آمد درین راه

64 چه به زین تا ترا جانان بود دوست توئی تو درین ره بیشکی اوست

65 چو کل کردم دراینجا اختیارم نه بیند هیچ جز دیدار یارم

66 همه مائیم اینجابا یزیدم درونم با برون گفت وشنیدم

67 تو اکنون قطره شو در دید جانم که من در ظاهر و باطن عیانم

68 تو اکنون قطره شو در دید دریا تو جزوی کل شو از من هان هویدا

69 تو کل شو بایزید و جزو بگذار تو جان بایزید وعضو بگذار

70 چو کل گردی چو من میگوی مطلق در درون جان ما با ما اناالحق

71 اناالحق چون زدی بر راستی تو همه بازار ما آراستی تو

72 درین بازار اگر زاری تو ما را برون خویش بازاری تو ما را

73 اناالحق کردی و بیجان شو چو ماتو یکی میبین در این عین فنا تو

74 چو اینجا گه بگفتی کل اناالحق همین باشد حقیقت راژ مطلق

75 فنا باش و بقا میجوی اینجا همی سرّ لقا میگوی اینجا

76 چو شد بر تو حقیقت راز ما فاش تو در نقشی و ما باشیم نقاش

77 چو نقش خویش اینجا در فکندی شوی آزاد از این مستمندی

78 تو حق باشی و من درحق یکی باز ز من دریاب این عین الیقین باز

79 سرافرازی کن و سر را ببر تو که هستی جوهر و هم بحرُ در تو

80 چو جانست این زمان جوهر درین راز ز من دریاب این حق الیقین باز

81 چو جانت جوهر است و بحرمائیم گه این جوهر درونت مینمائیم

82 درین بحری تو اکنون بازمانده چو جوهر در صدفها باز مانده

83 صدف بشکن اگر جوهر تو خواهی که بیشک بهره زو یابند و شاهی

84 چو بشکستی صدف جوهر ببینی چنین کن هان اگر صاحب یقینی

85 بسی مردند وین جوهر ندیدند چنین کن هان اگر صاحب یقینی

86 بسی مردند وین جوهر ندیدند درون بحر مرده آرمیدند

87 هر آنکو یافت جوهر همچو ماشد حقیقت جوهر اسرار لا شد

88 بصد قرن این چنین جوهر نیابند بسی جویند خشک و تر نیابند

89 نه آنست این بیان که کس بداند یقین منصور دیگر کس نداند

90 اگرچه من کنون منصور عشقم حقیقت غرقه اندر نو رعشقم

91 حقیقت جوهر خودباز دیدم چو جوهر بود خود را باز دیدم

92 چوجانت جوهر است اینجا حقیقت نگر این بحر درغوغا حقیقت

93 چو جوهر جان بود اینجا به تحقیق ز جان جان بدیده سر توفیق

94 رسیده سوی یار و او شده فاش ز جسم و جان حقیقت دید نقاش

95 حقیقت دید جان دیدار یار است در اینجا دیدن جانان بکار است

96 حقیقت دید جان دیدار جانست در اینجا دید جانان باز دانست

97 در اینجا بازدید و یار شد او ز بود خویشتن بیزار شد او

98 در اینجا یار دید و آشنا شد عیانی محو کرد و کل خدا شد

99 خدا شد جان ابا منصور اینجا خدا منصور را مهجور اینجا

100 خدا شد کرد او اسرار آفاق که تا افتاد همچون بود او طاق

101 خدا شد این زمان منصور در عشق درون جزو و کل مشهور در عشق

102 خدا شد این زمان تا بار دیده است حقیقت خویش برخوردار دیده است

103 خدا شد در خدائی زد اناالحق ابا ذرات گفت او راز مطلق

104 خدا شد تا مکان را بیمکان دید همه جان بود و خود از جان جان دید

105 خدا شد تا یکی آمد پدیدار خدای بیشکی آمد پدیدار

106 چودرعین خدائی پاکبازیم حقیقت ما در اینجا پاک بازیم

107 ز عشق خویشتن خود آفریدیم جمال خود هر آیینه بدیدیم

108 بعشق خود زهر آیینه دم دم نمودم سر عشق خود بآدم

109 بعشق خویش اینجا درنمودم نمودم سر عشق خود بآدم

110 بعشق خویش اینجا در نمودم درون جمله خود گفت و شنودم

111 چو در صنعم کنون پیدا در اینجا یقین کردم چنین غوغا در اینجا

112 ره عشقم چنین است ار به بینی همه تلخست اگر صاحب یقینی

113 فراقم دروصال آمد پدیدار وصالم عاشق اینجا شد خبردار

114 حقیقت شرح جان گفتم ترا من که تا شد سر جان ز اسرار روشن

115 ندارد نقش جان نقاش بشناس جمال ماست اینجا فاش بشناس

116 از این ظلمت که تن خوانند بگریز بنور ذات حق خود را در آویز

117 ازین ظلمت که تن خوانند برون آی همه ذرات ما را رهنمون آی

118 از این ظلمت اگر آئی برون تو ابا ما گردی اینجا خاک و خون تو

119 چو تن دیدی وجان بشناختی باز تنت در سوی جان انداختی باز

120 تن اینجا ظلمت و جانت ز نوراست نفور است این تن وجان کل حضور است

121 حضور جان طلب نی ظلمت تن که جان آمد حقیقت نور روشن

122 چو نور افروزد اینجا صبحگاهان نظر میکن تو در خورشید تابان

123 نه چندانی که چونخور میبرآید کجا ظلمت در اینجاگه نماید

124 نماید هیچ ظلمت نزد خورشید حقیقت محو گردد سایه جاوید

125 چو خورشید عیان آید پدیدار حقیقت سایه گردد ناپدیدار

126 حقیقت سایهٔ صورت برافتد نقاب از روی منصورت برافتد

127 تو از جانان بیابی راز منصور یکی گردی بکل نور علی نور

128 اگر این سر بدانی بایزیدی از این اسرارها هل من مزیدی

129 حقیقت در خدائی رهبری تو هم از کون و مکانت بگذری تو

130 مرا پایت یکی گردد باسرار ترا اسرار ما آید پدیدار

131 سراپایت یکی گردد چو فرموک چو مردان ترک گیری پنبهٔ دوک

132 سراپایت یکی گردد چو خورشید بمانی تو ز ذات اینجا تو جاوید

133 سراپایت یکی گردد چو ماهی زنی بر هفت گردون پایگاهی

134 سراپایت یکی گردد ز بینش تو باشی مغز کل آفرینش

135 سراپایت یکی گردد چو من پاک نماند هیچ نار و آب با خاک

136 سراپایت یکی باشد به هر چار بوصل خود بوند ایشان گرفتار

137 سراپایت یکی باشد نهانی تو باشی بود خود اما چه دانی

138 چو در یکی جمال خود بدیدی چو ما اینجا وصال خود بدیدی

139 چو در یکی تو باشی خود یقین دان تو بود خویش از ما بیشکی دان

140 یکی دانست بود ما همه را نهاده در درونه دمدمه را

141 چو شور است آنکه خود را راست کردم بدار عشق خود را راست کردم

142 چه شور است اینکه درجانها فکندیم که در هر قطره طوفانها فکندیم

143 چه شور است آن که این فانیست بنگر بجز ما جسم و جانت نیست بنگر

144 بعشق خویش شور انگیز خویشم حیققت نیک و بد یکیست پیشم

145 چو یکسانست پیشم نیک یا بد هر آنچیزی که کردم کردهام خود

146 یکی جانم گهی جسم و گهی دل مرا مقصود هر چیز است حاصل

147 چو مقصود من اینجا ذات آمد یکی ذاتم که این آیات آمد

148 بیان این معانی کرد آگاه صفات ذات پاکم قل هوالله

149 منم در قل هو الله راز دیده در اینجا گه هوالله باز دیده

150 منم در قل هوالله راز گفته اناالحق در عیانم باز گفته

151 چو ذاتم قل هوالله است بنگر نمود من هوالله است بنگر

152 نموم از هوالله است پیدا عیانم قل هوالله است پیدا

153 یکی ذاتست کاین راز است بیچون که من گفتم ابا تو بیچه و چون

154 چو جان از نور من در روشنائی است درآ در عاقبت دیدخدائی است

155 چو جان از نور من در قربت آمد از آن درحضرت و در غربت آمد

156 گهی گردد فلک گه مهر و گه ماه گهی باشد زمین گه کوه و گه کاه

157 گهی نور است و گاهی عین ظلمت گهی دریاست گاهی عز و قربت

158 گهی جان و دل آید گه بود جان دل وجان شد یقین امروز جانان

159 منم جانان یقین اینست رازم ز هر نوعی یقینت گفته بازم

160 منم جانان تو کاینجا بدیدم ترا اسمای اعظم بایزیدم

161 منم جانان تو از جان آگاه بکردستم ز جان و دل مرا خواه

162 دمی زد بعد از آن خاموش گشته ز عشق ذات خود بیهوش گشته

163 چنان بیهوش و باهوشی از آن داشت که بیشک در صور کون و مکان داشت

164 چنان در قربت او راه دیده دراینجاگه جمال شاه دیده

165 در اینجا در برون و دردرون راز که اینجا آمده در عشق شهباز

166 دمی دیگر بزد پس گفت الله اناالحق گفت و دیگر قل هوالله

167 بخواند و کرد خوداندر دمیدش جوابی داد بیشک بایزیدش

168 بدو گفتا چرا خاموش گشتی چو من اینجا عجب مدهوش گشتی

169 چنان خواهم که با من راز گوئی سؤالم در شریعت بازگوئی

170 بپرس آنچه ندانی تا بگویم دوای دردت اینجاگه بجویم

171 دمی کین جایگه از عمر مانده است بصورت لیک دایم جان بمانده است

172 سؤالی کن ز وحدت گر توانی تو منگر سوی کثرت گر توانی

173 همه ذرات خود را دان تو کثرت ز کثرت در گذر شو سوی وحدت

174 که در حضرت بیابی آنچه خواهی ترا بخشد کمال پادشاهی

175 هر آنکو سوی دنیا باز ماند ز کثرت هر کجا اوراز داند

176 همه دنیا پر از کثرت نمودم درین کثرت یقین وحدت نمودم

177 کسانی چند کثرت راز وحدت یکی دانند در اسرار قربت

178 ولیکن صاحب شرع اندر اینجا توئی گفتست اصل و فرع اینجا

179 حقیقت اصل اینجا بهتر آمد حقیقت شرع اینجا برتر آمد

180 از آن گفتم که فرع صورت خود چو مردان دیدهام در راه جان بد

181 بد از خود دور کردم تا بدانند کنون در عشق فردم تا بدانند

182 بد و نیکم کنون یکسانست در عشق کنون اسرار مادرجانست در عشق

183 ز کثرت درگذر وحدت نظر کن نظر اینجا سوی صاحب خبر کن

184 همه دنیا بیک جو زر نیرزد چو یک جوزر که خاکستر نیرزد

185 چو دنیا نزد من چون برگ کاهست مرا دنیا حقیقت عذر خواه است

186 درین دنیا نمانم تا بدانی که من بودم همه راز نهانی

187 درین دنیاست بیشک عاشقان را که بیشک صورتی بیند آن را

188 در این دنیاست دیدار خدائی اگر نبود چو منصورت جدائی

189 در این دنیاست بیشک شور و غوغا حقیقت گفتن بیهوده پیدا

190 ز پر گفتست اندر دار دنیا نیرزد نزد عاشق یار دنیا

191 بیک ارزن که دنیا ارزنی هست بنزد عقل کین دنیا زنی هست

192 تو این دنیا زنی دان ای برادر یقین چون ارزنی دان ای برادر

193 همه دنیا کف خاکست بنگر چه غم چون حضرت پاکست بنگر

194 حقیقت درگه پروردگار است مرین دنیا اگرچه رهگذار است

195 چو مردان زن قدم در آشنائی که باشد آشنائی روشنائی

196 چو گشتی آشنای یار اینجا تو منگر برجفای یار اینجا

197 حقیقت برجفای او وفایست وفای تو یقین عین لقایست

198 اگر می واصلی خواهی در اینجا که بگشاید ترا بیشک در اینجا

199 دمی اینجا قدم بی او مزن تو وگر بی او زنی باشی چو زن تو

200 زنی باشد که او خود دم زند باز کجا گردد چو مردان او سرافراز

201 سرافرازی عالم مرد دارد عیان عشق صاحب درد دارد

202 هر آنکو درد دارد اندرین دار درونت درد او گیرد بیکبار

203 چو در دردت یقین در ما نماید از اول جان و دل شیدا نماید

204 ز درد عشق اگر جانت خبر یافت همه در یک حقیقت در نظر یافت

205 همه مردان ز درد اوست دایم برون جسته چو مغز از پوست دایم

206 ز درد اینجا شوند از خویش بیزار نماند تن بماند جان و دیدار

207 حقیقت بایزیدا دردداری ترا گویم که جان خرد داری

208 نکو بشنو تو و باطن سخنگوی که بودم بیشکی اندر سخن گوی

عکس نوشته
کامنت
comment