- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 امروز چرخ را ز مه ما تحیریست خورشید را ز غیرت رویش تغیریست
2 صبح وجود را به جز این آفتاب نیست بر ذره ذره وحدت حسنش مقرریست
3 اما بدان سبب که به هر شام و هر صبوح اشکال نو نماید گویی که دیگریست
4 اشکال نو به نو چو مناقض نمایدت اندر مناقضات خلافی مستریست
5 در تو چو جنگ باشد گویی دو لشکر است در تو چو جنگ نبود دانی که لشکریست
6 اندر خلیل لطف بد آتش نمود آب نمرود قهر بود بر او آب آذریست
7 گرگی نمود یوسف در چشم حاسدان پنهان شد آنک خوب و شکرلب برادریست
8 این دست خود همیبرد از عشق روی او وان قصد جانش کرده که بس زشت و منکریست
9 آن پرده از نمد نبود از حسد بود زان پرده دوست را منگر زشت منظریست
10 دیویست نفس تو که حسد جزو وصف اوست تا کل او چگونه قبیحی و مقذریست
11 آن مار زشت را تو کنون شیر میدهی نک اژدها شود که به طبع آدمی خوریست
12 ای برق اژدهاکش از آسمان فضل برتاب و برکشش که از او روح مضطریست
13 بی حرف شو چو دل اگرت صدر آرزوست کز گفت این زبانت چو خواهنده بر دریست