پیش دلسوزان درآر آن شمع بزم‌افروز از جلال عضد غزل 2

جلال عضد

آثار جلال عضد

جلال عضد

پیش دلسوزان درآر آن شمع بزم‌افروز را

1 پیش دلسوزان درآر آن شمع بزم‌افروز را تا بیاموزد ز جان دردمندان، سوز را

2 تا جهان از پرتو شمع جمالش روشن است هیچ رونق نیست خورشید جهان‌افروز را

3 زخم اگر دانم که از دست بلورین وی است در دل خود جای سازم ناوک دل دوز را

4 خیز تا با هم به نوروزی به صحرایی رویم سال دیگر تا که بیند موسم نوروز را

5 پند می دادند و نشنیدم من شوریده بخت نیکبخت آن کاو بگیرد پند نیک آموز را

6 آرزو دارم که بر وصلت شوم پیروز، لیک کی بیابد چون منی آن طالع پیروز را

7 در فراقت روز، تاریک است بر چشم جلال نزد مهجوران نباشد فرقی از شب روز را

عکس نوشته
کامنت
comment