1 به دانه ایست خالت افتاده در زنخدان باید که گوش داری ز آسیب روزگارش
1 فصل بهار وصل بتان اصل خرمی است هرکس که زین دو شاد نباشد نه آدمی است
1 با که گویم راز چون همدم نماند درد بگذشت از حد و مرهم نماند
2 نقش یک همدم بمن ننمود چرخ وین بتر کز عمر هم یک دم نماند
1 دلی که بسته این پیرزال جادو نیست همیشه خسته زخم جهان بدخو نیست
2 سرای داد ندانم کدام سوست و لیک ز هفت پاره ی شهر حدوث زین سو نیست
1 چو من عادت چنین دارم که غم را شادی انگارم به بیماری چنان کآمد تو هم میدار تیمارم
2 به درد تازه هر ساعت مرا مشغول خود میکن از این بیکار کم داری دمی بیکار مگذارم
1 بدین جمال اگر تو را وفاستی همه جهان به مملکت تو راستی
2 وگر، به، سکه بودمی، شدی به دل که خطبه طرب به نام ماستی