- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به خاک راهکهگردید قطرهزن مهتاب که چونگلاب فشاندم به پیرهن مهتاب
2 به صد بهار سر وبرگ این تصرف نیست جهانگرفت به یک برگ یاسمن مهتاب
3 دگر چه چاره جز آتش زدن بهکسوت هوش فتاده است به فکرکتان من مهتاب
4 در آن بساطکه شمع طرب شود خاموش زپنبهٔ سرمینا برون فکن مهتاب
5 به این صفا نتوان جلوهٔ صباحت داد گذشته است ز خوبان سیمتن مهتاب
6 به هر طرف نگری عیش میخرامد و بس ز بسکهکرد به فکر سفر وطن مهتاب
7 ز چاه ظلمت این خاکدان رهایی نیست مگر ز چیدن دامنکند رسن مهتاب
8 عبث ز وهم، بساط دوام عیش مچین کهکرد تا سحر این جامه راکهن مهتاب
9 بهگلشنیکه حیا شبنم بهارتو بود گداخت آینه چندانکه شد چمن مهتاب
10 سراغ عیشی از این انجمن نمییابم مگر چو شمع دمانم ز سوختن مهتاب
11 شهید ناز تو در خاک بیتماشا نیست ز موج خون چمنی دارد ازکفن مهتاب
12 مباش بیخبر از فیض گریهام بیدل که شسته است جهان را به اشک من مهتاب