1 تا چند معزای معزی که خدایش زینجا به فلک برد و قبای ملکی داد
2 چون تیر فلک بود قرینش به رهاورد پیکان ملک برد و به تیر فلکی داد
1 این رنگ نگر که زلفش آمیخت وین فتنه نگر که چشمش انگیخت
2 وین عشوهنگر که چشم او داد دل برد و به جانم اندر آمیخت
1 این نه زلفست آنکه او بر عارض رخشان نهاد صورت جوریست کو بر عدل نوشروان نهاد
2 گر زند بر زهر بوسه زهر گردد چون شکر یارب آن چندین حلاوت در لبی بتوان نهاد
1 هر کو به خرابات مرا راه نماید زنگ غم و تیمار ز جانم بزداید
2 ره کو بگشاید در میخانه به من بر ایزد در فردوس برو بر بگشاید