1 تا کام دهی، نفس بخود معجب را گردی شب و روز مشرق و مغرب را
2 کرد است ترا اسیر، نفس سگ تو کس دیده که سگ مرس کند صاحب را؟
1 نبسته جز بدی من، کمر بکینه مرا ز سنگ گوهر خود، نالد آبگینه مرا
2 شکستگی است، ز بس سرنوشت کشتی من بجز شکسته خطی نیست در سفینه مرا
1 بگرامی برادر جانی که مبادا بدش ز دور فلک
2 آن بتن مردمی، بجان یاری آن بخلق آدمی، بخلق ملک
1 دولتی نیست به از تیغ تو بیباک مرا سرنوشتی نبود جز خم فتراک مرا
2 آنچنان گشته ام از ضعف، که بعد از مردن رستن سبزه،برون آورد از خاک مرا