- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 به بستر افتم و مردن کنم بهانهٔ خویش بدین بهانه مگر آرمش به خانهٔ خویش
2 بسی شبست که در انتظار مقدم تو چراغ دیده نهادم بر آستانهٔ خویش
3 بیا که هر که بدانست قیمت دم نقد به عالمی ندهد عیش یک زمانهٔ خویش
4 به عشوهٔ می و نقلت به دام آوردم دلت چگونه ربودم به آب و دانهٔ خویش
5 حسود تنگنظر گو به داغ غصه بسوز که هست خاتم مقصود بر نشانهٔ خویش
6 سگ عنان خودم خوان که دولتم اینست سرم بلند کن از خط تازیانهٔ خویش
7 کلید گنج سعادت به دست شاهوَشیست که بر فقیر نبندد در خزانهٔ خویش
8 نه مرغ زیرکم ای دهر سنگسارم کن چرا که بردهام از یاد آشیانهٔ خویش
9 مرو که سوز فغانی بگیردت دامن سحر که یاد کند مجلس شبانهٔ خویش