1 هزار مرتبه جانی که جانم از دستش بلب رسیده فدای «هزار» نتوان کرد
2 هزار درد نهان دارمی که یک ز هزار به جز «هزار» به کس آشکار نتوان کرد
1 واعظا گمان کردی داد معرفت دادی گر مقابل عارف ایستادی استادی
2 پار در سر منبر داده حکم تکفیرم شکر میکنم کامروز زان بزرگی افتادی
1 (دوش دیدم «شنل » انداخته «سردار» به دوش) همچو افعی زده می پیچم از اندیشه دوش
2 خانه اش کاش عزاخانه شود ز آنکه نهاد: پا به هر خانه، از آن خانه برآورد خروش
1 زان سبو دوش که در میکده ساقی بردوش داشت جامی زدم، امشب خوشم از نشأه دوش
2 از بناگوش تو با برگ گلم حرفی رفت که خود آن حرف بگوش تو رسد گوش بگوش
شماره موبایل خود را وارد کنید:
کد ارسالشده به