1 هزار مرتبه جانی که جانم از دستش بلب رسیده فدای «هزار» نتوان کرد
2 هزار درد نهان دارمی که یک ز هزار به جز «هزار» به کس آشکار نتوان کرد
1 سپاه عشق تو ملک وجود ویران کرد بنای هستی عمرم به خاک یکسان کرد
2 چه گویمت که چه کرده است خواهی ار دانی بدان که آنچه که ناید به گفتوگو آن کرد
1 ای طرّهات کلف به رخ آفتابکن روی تو آفتاب و مه اندر نقابکن
2 تیر نگاه چشم تو رستم به غمزه دوز مویت کمند گردن افراسیابکن
1 گر رسد دست من بدامانش میزنم چاک تا گریبانش
2 عمرم اندر غمت بپایان شد شب هجر تو نیست پایانش