1 هزار مرتبه جانی که جانم از دستش بلب رسیده فدای «هزار» نتوان کرد
2 هزار درد نهان دارمی که یک ز هزار به جز «هزار» به کس آشکار نتوان کرد
1 ز بس بزلف تو دل بر سر دل افتاده چه کشمکش که میان من و دل افتاده
2 ز فرقه بازی احزاب دل در آن سر زلف گذار شانه بر آن طره مشکل افتاده
1 ز طفلی آنچه بمن یاد داد استادم به غیر عشق برفت آنچه بود از یادم
2 بکند سیل غم عشق بیخ و بنیانم به باد رفت ز بیداد هجر بنیادم
1 به سر کویت اگر رخت نبندم چه کنم واندر آن کوی اگر ره ندهندم چه کنم
2 من ز در بستن و واکردن میخانه به جان آمدم گر نکنم باز و نبندم چه کنم