سه کشف است از عطار نیشابوری بیان الارشاد 34

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

سه کشف است اندرین ره تا بدانی

1 سه کشف است اندرین ره تا بدانی به علمی و خیالی و عیانی

2 بود علم نخستین کشف اسرار اگر با او عمل باشد ترا یار

3 وجودت از خودی چون گشت خالی پس آنگه کشفها باشد خیالی

4 مشو ایمن درین هر دو ز شیطان درین هر دو بود راهش یقین دان

5 بلی اندر عیانی ره نیابد در آن راز نهانی ره نیابد

6 تو بازیهای او را نیک بشناس که تا ضایع نگردد بر تو انفاس

7 چو دانستی کمینگاه عزازیل نبندد بر تو بر راه عزازیل

8 بود هر کشف را ظاهر نهانی کزو پیدا شود روشن معانی

9 نشان کشف علمی را تو بشناس که تا داری همیشه پاس انفاس

10 شود بینا روان تو بحکمت همان گویا زبان تو بحکمت

11 بود جاری حقایق بر زبانت بسی پوشیده‌های گردد عیانت

12 بدان اوصاف چون موصوف گردی اگر گوئی سخن موقوف گردی

13 هوائی باشد این گفتن تو میدان زبان را اندرین گفتن مجنبان

14 بلی ذوقیست در گفتن هوائی نداند این به جز مرد خدائی

15 کمینگاهی است شیطان را درین ذوق که میل نفس را بفریبد آن ذوق

16 چنان مستغرق گفتن شود مرد که گردد خالی او از خواب و از خورد

17 بود عشقی زبانش را بگفتن که گفتن را نه بتواند نهفتن

18 زبانت اندرین دم بسته باید که کار و بار تو یکسر گشاید

19 تو گفتن را شوی مانع به یک چند زبان خویش را داری تو در بند

20 شود پیدا ترا کشف خیالی بسی صورت درو بینی تو حالی

21 بسی آوازها آید بگوشت که آید دل در آن حالت بجوشت

22 بسی احوال غیبی را بدانی که باشد جمله از راه معانی

23 مخور لقمه بشبهت اندرین راه که تا بسته نگردد بر تو آن راه

24 نشان آن باشد آن کس را در آن حال بگردد در درونش جمله احوال

25 شود نوری قرین چشم ظاهر که ربانی بود آن نور طاهر

26 بهر کس گر نظر کرد اندر آن حال بگردد در درونش جمله احوال

27 در آن حالت بصورت درنماند حقیقت معنی هر یک بداند

28 بداند آنکسی کو را سعید است هم آنکس را که از حضرت بعید است

29 قیامت نقد او گردد در آن حال که بر وی کشف گردد جمله احوال

30 به بیند صورت ابلیس را هم شناسا گردد آن تلبیس را هم

31 بگوش آواز تحمید ملایک همان تسبیح و تمجید ملایک

32 همان تسبیح حیوانات یکسر شود معلوم او را ای برادر

33 سراسر بشنود آن را بداند از آن آواز حیران بماند

34 نشان چشم و سمع جان همین است کسی داند که او صاحب یقین است

35 اگر خواهد که آرد در عبارت و یا رمزی بگوید در اشارت

36 در آن سر وقت او بیهوش گردد یقین بیطاقت و مدهوش گردد

37 که تا این حالش پوشیده ماند کسی از وقت و حال او نداند

38 چو عالی گردد آن کشف عیانی بخواهد دید سید را نهانی

39 شود نوری قرین چشمش از شرع بدان بینا شود از اصل تا فرع

40 وجود خویش بیند سنگ یاقوت همه عالم شده همرنگ یاقوت

41 درون خود خنک یابد از آن ذوق شود بی‌خویشتن حیران از آن ذوق

42 بخود چون باز آید کشته و خوش همه عالم همی بیند چو آتش

43 در ان عالم تن خود غرق بیند برون از حیلت و از زرق بیند

44 درونش سرد باشد اندر آن حال فرو ماند زبان از قیل و از قال

45 پس آنگه با خود آید او دگر بار وجودخویش بیند همچو زنگار

46 همه عالم شده بس سبز و روشن جهان یکسر شده بر وی چو گلشن

47 درین عالم تمامت آفرینش چو شخصی بیند او از روی بینش

48 چو آن شخص لطیف روشن پاک نوشته بیند او خطی که لولاک

49 پس آنگه بیند او نور گزیده که خیره گردد اندر وی دو دیده

50 منقش باشد آن نور مطهر توان آن نقش را خواندن سراسر

51 هر آن نقشی کز آن نور مبین است تمامت رحمة للعالمین است

52 یکی صورت شود پیدا از آن نور که چشم بد بود پیوسته زان دور

53 که باشد معنوی آن صورت پاک که اندر وصف او گفتند لولاک

54 بود آن صورت زیبای خواجه همی آن طلعت زیبای خواجه

55 در آن حضرت برآید جمله کامش برند از زمره احباب نامش

56 بباشد دیو نفسش هم مسلمان هم او مالک شود در ملک ایمان

57 شود نومید ازو شیطان بیکبار نیاید نزد او هرگز دگر بار

58 مشاهد گردد آن کس پس یقین بین طلاق هر دو عالم داده با این

59 پس آنگه از خودی فارغ شود مرد شود از ماسوی الله جملگی فرد

60 چو حیدر فرد باید شد ز جمله که تا گردی خلاص از هر طعمه

61 پس آنگه از فنا هم فانی آید بصورت هم چو نقش مانی آید

62 حیاتی یابد از حی یگانه کز آن باقی بماند جاودانه

63 پس آنگه بیند او نوری چو مینا نداند این سخن جز مرد دانا

64 نهانیها عیان بیند در آن نور بسی نام ونشان بیند در آن نور

65 بهمت بگذرد زان جمله برتر بود خلق جهان را جمله برسر

66 سلوک راه حق دشوار باشد کسی داند که او هشیار باشد

67 بود هم جمع هم ظاهر چنین مرد وجود او بود در عصر خود فرد

68 فروزین است منزلهای بس دور که آرد در نظر آن جمله مستور

69 نشانی را نشاید باز گفتن که این توحید می‌باید نهفتن

70 درین فصل از طریق رمز و ایجاز بگفتم شرح او را جملگی باز

71 تو تا از هستی خود در حجابی نشانی زینکه گفتم درنیابی

72 مقید تا بعلم و عقل خویشی ازین ره نه یکی باشی نه بیشی

73 مگر علمی ببخشندت خدائی که یابی از خودی خود رهائی

74 از آن علم ار ببخشندت حیاتی که یابی در ره دین زان ثباتی

75 شود مکشوف بر تو این معانی بدانی یکسر آن راز نهانی

76 چو سالک نیستی وز اعتقادی رساند اعتقادت با معادی

77 بدین گر اعتقاد نیک داری نخست اندر بیابی رستگاری

78 مشو زانها که گویند هرچه جارا نباشد آن نباشد پادشا را

79 که باشد این سخن عین حماقت مشو مستغرق شین حماقت

80 مشو منکر تو بر احوال ایشان که تادینت نگردد زان پریشان

81 بخود نتوانی این ره را بریدن بسر باید بر ایشان دویدن

82 بود مکشوف و گرددبر تو احوال شوی فارغ هم از جاه و هم از مال

83 اگر کشفت نمی‌گردد میسر بنه رخ را بر آن خاک مطهر

84 که تا آزاد گردد از کبایر ببخشندت همه سهو و صغایر

85 لباس مغفرت پوشی در آن حال ولی پوشیده باشد بر تو احوال

86 بوقت مرگ دانی آن معانی که روشن گرددت راز نهانی

87 کز آن حضرت کرامتها چه دیدی چو شربتهای معنی را چشیدی

88 چو پر کردی ز حضرت جام وصلت نماند در درونت هیچ علت

89 هر آنکس گر کند بر تو سلامی اگر او خود بود محروم و عامی

90 سعادت یابد و اقبال و توبه که چون بروی رسد از یار روضه

91 بسی دارم ازین در معانی نمی‌گویم که تو نه اهل آنی

92 زیادت زین نمی‌آرم دگر گفت درین معنی در تصدیق را سفت

93 اگر محرم شوی روزی بدانی شود مکشوف بر تو این معانی

94 ز آلایش دماغت چون شود پاک گل تحقیق را بوئی ازین خاک

95 شود معلومت آنگه سرّ این کار نماند در درونت هیچ انکار

96 چو منکر باشی این افسانه خوانی درین گفتن مرا دیوانه دانی

97 چو بربستی بخود فرزانگی را ندانی ذوق این دیوانگی را

98 منم دیوانه ای مرد یگانه نخواهم ترک کردن این فسانه

99 چو دانم ای برادر این فسون را بجان ودل خریدم این جنون را

100 طلاق عقل دادم علم بر سر که باشد این جنون ما را میسر

101 مبارک بر تو این فرزانگی باد قرین عالم این دیوانگی باد

102 تو این معنی ندانی ای برادر ارادت دار و خوش برخوان و بگذر

103 بمسکینی توان دانستن این راز چو مسکین نیستی رو کار خود ساز

104 چو بربستم در فرزانگی من بگویم رمزی از دیوانگی من

105 اگر اهلی ز من این نکته بشنو بگوش دل یقین ای مرد رهرو

106 مثال او چو قرص آفتابست وجودش دائماً پر نور و تابست

107 ز نورش اهل معنی را قوام است زبانش اهل صورت را نظام است

108 حجاب از جانب شخص است دائم که باشد از غذای نفس قائم

109 از آن جانب همیشه نور و تاب است چه جای پرده و جای حجاب است

110 اگر یک دم حجابی پیش گردد هزاران فتنه ظاهر بیش گردد

111 محیط بحر او موجی برآرد هزاران در و گوهر بر سرآرد

112 ز بحرش بحر حیوان چون روان کرد بهر قالب که در شد جان جان کرد

113 بجای هر گلی دلجوی باشد چو بینی آب او زین جوی باشد

114 الف یکتاست لیک اندر معانی ندانی هیچ تا او را ندانی

115 معانی جمله موقوفست بروی نهانی جمله مکشوف است بروی

116 از آن خالی نباشد هیچ حرفی معانی دان وجودش را چو ظرفی

117 بباطن زو بود ترتیب کلمه ازو ظاهر شودترتیب کلمه

118 نباشد یک الف یک حرف یک طرف نه معنی و نه صورت بس کن این حرف

119 که این از فهم هر غیری بعید است قریب این سخن اهل سعید است

120 اگر زین شیوه گویم تا بمحشر بود یک قطره از آن بحر اخضر

121 از این شیوه بپردازم سخن را بنوعی دیگر آغازم سخن را

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر