-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هر چند به کوی او دیرست که پی بردم بسیار بگردیدم تا راه بوی بردم
2 تا خلق ندانندم وز چشم نرانندم صد بار سر خود را از رشد به غی بردم
3 گو: دست فرو شویید از من دو جهان، زیرا دست از دو جهان شستم، تا دست به میبردم
4 مجنون ز رخ لیلی از مرگ نیندیشد از خویش به مردم من، پس رخت بحی بردم
5 با شاه به شهریور تقریر توان کردن این زحمت دم سردی کز بهمن و دی بردم
6 زین سایه توان گشتن همسایهٔ نور او زیرا که به خورشیدش من راه به فی بردم
7 خدمت چو نکو کردم، از خدمت آن سلطان هم جام به جم دادم، هم تاج زکی بردم
8 دل در پی «لا» و «هو» گم گشت، دل خود را از«لا» چو طلب کردم، «هو» گفت که، هی بردم!
9 گر محتسب شهرم تعزیر کند، شاید اکنون که به باغستان چنگ و دف و نی بردم
10 بهرام و زحل بگذار، از جدی و حمل بگذر کامشب علم قطبی بر بام جدی بردم
11 آن بار چو اصفاهان از اوحدی آسودم کان بار ز اصفاهان تا خانهٔ جی بردم