1 آن لعل سخن که جان دهد مرجان را بیرنگ چه رنگ بخشد او مرجان را
2 مایه بخشد مشعلهٔ ایمان را بسیار بگفتیم و نگفتیم آن را
1 مقریی میخواند از روی کتاب ماؤکم غورا ز چشمه بندم آب
2 آب را در غورها پنهان کنم چشمهها را خشک و خشکستان کنم
1 صوفیی میگشت در دور افق تا شبی در خانقاهی شد قنق
2 یک بهیمه داشت در آخر ببست او به صدر صفه با یاران نشست
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند