1 آنها که لاف افسر و اورنگ میزنند در بام هم سریستکه برسنگ میزنند
2 جمعی که پا به منزل و فرسنگ میزنند در یاد دامن تو به دل چنگ میزنند
3 چون منکسی مباد نماندود انفعال کز عکس نامم آینهها رنگ میزنند
4 در باغ اعتبارکه ناموس رنگ و بوست رندان ز خنده گل به سر ننگ میزنند
5 گردون حریف داغ محبت نمیشود این خیمه در فضای دل تنگ میزنند
6 یاران چو گردباد که جوشد ز طرف دشت دامن به زیر پا به هوا چنگ میزنند
7 طاووس ما خجالت اظهار میکشد زین حلقهها که بر در نیرنگ میزنند
8 ما را به گرد کلفت ازین بزم رفتن است آیینهها قدم به ره زنگ میزنند
9 زین رهروان کراست سر و برگ جستجو گامی به زحمت قدم لنگ میزنند
10 گاهی به کعبه می روم و گه به سوی دیر دیوانهام ز هر طرفم سنگ میزنند
11 بیپرده نیست صورت تحقیقکس هنوز آثار خامهایست که در رنگ میزنند
12 بیدل به طاق ابروی وهمیست جام خلق چندانکه هوشکارکند سنگ میزنند