1 * آن بیخبران که دُرِّ معنی سُفتند، در چرخ به انواعْ سخنها گفتند؛
2 آگه چو نگشتند بر اَسرارِ جهان، اول زَنَخی زدند و آخر خفتند!
1 از کوزهگری کوزه خریدم باری آن کوزه سخن گفت ز هر اسراری
2 شاهی بودم که جام زرینم بود اکنون شدهام کوزه هر خماری
1 دل سِرِّ حیات اگر کَماهی دانست، در مرگ هم اسرار الهی دانست؛
2 امروز که با خودی، ندانستی هیچ، فردا که ز خود رَوی چه خواهی دانست؟
1 گر من ز می مُغانه مستم، هستم، گر کافِر و گَبْر و بتپرستم، هستم،
2 هر طایفهای به من گمانی دارد، من زانِ خودم، چُنانکه هستم هستم.
1 هر راز که اندر دل دانا باشد باید که نهفتهتر ز عنقا باشد
2 کاندر صدف از نهفتگی گردد در آن قطره که راز دل دریا باشد
1 دنیا دیدی و هرچه دیدی هیچ است، و آن نیز که گفتی و شنیدی هیچ است،
2 سرتاسرِ آفاق دویدی هیچ است، و آن نیز که در خانه خزیدی هیچ است.
1 تا کی غم آن خورم که دارم یا نه وین عمر به خوشدلی گذارم یا نه
2 پرکن قدح باده که معلومم نیست کاین دم که فرو برم برآرم یا نه