1 آن سبکروحان که تن در خاکساری دادهاند در سواد سرمهٔ خط چون نگاه افتادهاند
2 برخط عجز نفس عمریست جولان میکنی رهروان یک سر تپش آواره ی این جادهاند
3 رنگ حال سرو قمری بین که در گلزار دهر خاکساران زیر طوق و سرکشان آزادهاند
4 درخور ضبط نفس دل را ثبات آبروست بحر با تمکین بود تا موجها استادهاند
5 ممسکان را در مدارا نرم رو فهمیدهای لیک در سختی چو پستان زن نازادهاند
6 نقش مردی آب شد از ننگ این زنطینتان کز نتایج ریش میزایند از بس مادهاند
7 در دبستان جهان از بسکه درس غفلت است خلق چون لوحمزار از نقش عبرت سادهاند
8 بی طواف دل مدان ما را که از خود رفتگان همچو حیرت بر در آیینه ها افتادهاند
9 خاک هستی یک قلم بر باد پرواز فناست غافلان محو بز افکندن سجاده اند
10 عشق در هرپرد آهنگی دگر میپرورد جام و مینا جمله گویا و خموش بادهاند
11 همچو بیدل ذره تا خورشید این حیرتسرا چشم شوقی درسراغ جلوهای سر دادهاند
دیدگاهها **