بدین داستان نیز از ابوالقاسم فردوسی شاهنامه 4

ابوالقاسم فردوسی

آثار ابوالقاسم فردوسی

ابوالقاسم فردوسی

بدین داستان نیز شب برگذشت

1 بدین داستان نیز شب برگذشت سپهر از بر کوه تیره بگشت

2 نشست از بر تخت سودابه شاد ز یاقوت و زر افسری برنهاد

3 همه دختران را بر خویش خواند بیراست و بر تخت زرین نشاند

4 چنین گفت با هیربد ماه‌روی کز ایدر برو با سیاوش بگوی

5 که باید که رنجه کنی پای خویش نمایی مرا سرو بالای خویش

6 بشد هیربد با سیاووش گفت برآورد پوشیده راز از نهفت

7 خرامان بیامد سیاوش برش بدید آن نشست و سر و افسرش

8 به پیشش بتان نوآیین به پای تو گفتی بهشت‌ست کاخ و سرای

9 فرود آمد از تخت و شد پیش اوی به گوهر بیاراسته روی و موی

10 سیاوش بر تخت زرین نشست ز پیشش بکش کرده سودابه دست

11 بتان را به شاه نوآیین نمود که بودند چون گوهر نابسود

12 بدو گفت بنگر بدین تخت و گاه پرستنده چندین بزرین کلاه

13 همه نارسیده بتان طراز که بسرشتشان ایزد از شرم و ناز

14 کسی کت خوش آید ازیشان بگوی نگه کن بدیدار و بالای اوی

15 سیاوش چو چشم اندکی برگماشت ازیشان یکی چشم ازو برنداشت

16 همه یک به دیگر بگفتند ماه نیارد بدین شاه کردن نگاه

17 برفتند هر یک سوی تخت خویش ژکان و شمارنده بر بخت خویش

18 چو ایشان برفتند سودابه گفت که چندین چه داری سخن در نهفت

19 نگویی مرا تا مراد تو چیست که بر چهر تو فر چهر پریست

20 هر آن کس که از دور بیند ترا شود بیهش و برگزیند ترا

21 ازین خوب رویان بچشم خرد نگه کن که با تو که اندر خورد

22 سیاوش فرو ماند و پاسخ نداد چنین آمدش بر دل پاک یاد

23 که من بر دل پاک شیون کنم به آید که از دشمنان زن کنم

24 شنیدستم از نامور مهتران همه داستانهای هاماوران

25 که از پیش با شاه ایران چه کرد ز گردان ایران برآورد گرد

26 پر از بند سودابه کاو دخت اوست نخواهد همی دوده را مغز و پوست

27 به پاسخ سیاوش چو بگشاد لب پری چهره برداشت از رخ قصب

28 بدو گفت خورشید با ماه نو گر ایدون که بینند بر گاه نو

29 نباشد شگفت ار شود ماه خوار تو خورشید داری خود اندر کنار

30 کسی کاو چو من دید بر تخت عاج ز یاقوت و پیروزه بر سرش تاج

31 نباشد شگفت ار به مه ننگرد کسی را به خوبی به کس نشمرد

32 اگر با من اکنون تو پیمان کنی نپیچی و اندیشه آسان کنی

33 یکی دختری نارسیده بجای کنم چون پرستار پیشت به پای

34 به سوگند پیمان کن اکنون یکی ز گفتار من سر مپیچ اندکی

35 چو بیرون شود زین جهان شهریار تو خواهی بدن زو مرا یادگار

36 نمانی که آید به من بر گزند بداری مرا همچو او ارجمند

37 من اینک به پیش تو استاده‌ام تن و جان شیرین ترا داده‌ام

38 ز من هرچ خواهی همه کام تو برآرم نپیچم سر از دام تو

39 سرش تنگ بگرفت و یک پوشه چاک بداد و نبود آگه از شرم و باک

40 رخان سیاوش چو گل شد ز شرم بیاراست مژگان به خوناب گرم

41 چنین گفت با دل که از کار دیو مرا دور داراد گیهان خدیو

42 نه من با پدر بیوفایی کنم نه با اهرمن آشنایی کنم

43 وگر سرد گویم بدین شوخ چشم بجوشد دلش گرم گردد ز خشم

44 یکی جادوی سازد اندر نهان بدو بگرود شهریار جهان

45 همان به که با او به آواز نرم سخن گویم و دارمش چرب و گرم

46 سیاوش ازان پس به سودابه گفت که اندر جهان خود تراکیست جفت

47 نمانی مگر نیمهٔ ماه را نشایی به گیتی به جز شاه را

48 کنون دخترت بس که باشد مرا نشاید به جز او که باشد مرا

49 برین باش و با شاه ایران بگوی نگه کن که پاسخ چه یابی ازوی

50 بخواهم من او را و پیمان کنم زبان را به نزدت گروگان کنم

51 که تا او نگردد به بالای من نیاید به دیگر کسی رای من

52 و دیگر که پرسیدی از چهر من بیامیخت با جان تو مهر من

53 مرا آفریننده از فر خویش چنان آفرید ای نگارین ز پیش

54 تو این راز مگشای و با کس مگوی مرا جز نهفتن همان نیست روی

55 سر بانوانی و هم مهتری من ایدون گمانم که تو مادری

56 بگفت این و غمگین برون شد به در ز گفتار او بود آسیمه سر

57 چو کاووس کی در شبستان رسید نگه کرد سودابه او را بدید

58 بر شاه شد زان سخن مژده داد ز کار سیاوش بسی کرد یاد

59 که آمد نگه کرد ایوان همه بتان سیه چشم کردم رمه

60 چنان بود ایوان ز بس خوب چهر که گفتی همی بارد از ماه مهر

61 جز از دختر من پسندش نبود ز خوبان کسی ارجمندش نبود

62 چنان شاد شد زان سخن شهریار که ماه آمدش گفتی اندر کنار

63 در گنج بگشاد و چندان گهر ز دیبای زربفت و زرین کمر

64 همان یاره و تاج و انگشتری همان طوق و هم تخت گنداوری

65 ز هر چیز گنجی بد آراسته جهانی سراسر پر از خواسته

66 نگه کرد سودابه خیره بماند به اندیشه افسون فراوان بخواند

67 که گر او نیاید به فرمان من روا دارم ار بگسلد جان من

68 بد و نیک و هر چاره کاندر جهان کنند آشکارا و اندر نهان

69 بسازم گر او سربپیچد ز من کنم زو فغان بر سر انجمن

70 نشست از بر تخت باگوشوار به سر بر نهاد افسری پرنگار

71 سیاوخش را در بر خویش خواند ز هر گونه با او سخنها براند

72 بدو گفت گنجی بیاراست شاه کزان سان ندیدست کس تاج و گاه

73 ز هر چیز چندان که اندازه نیست اگر بر نهی پیل باید دویست

74 به تو داد خواهد همی دخترم نگه کن بروی و سر و افسرم

75 بهانه چه داری تو از مهر من بپیچی ز بالا و از چهر من

76 که تا من ترا دیده‌ام برده‌ام خروشان و جوشان و آزرده‌ام

77 همی روز روشن نبینم ز درد برآنم که خورشید شد لاجورد

78 کنون هفت سال‌ست تا مهر من همی خون چکاند بدین چهر من

79 یکی شاد کن در نهانی مرا ببخشای روز جوانی مرا

80 فزون زان که دادت جهاندار شاه بیارایمت یاره و تاج و گاه

81 و گر سر بپیچی ز فرمان من نیاید دلت سوی پیمان من

82 کنم بر تو بر پادشاهی تباه شود تیره بر روی تو چشم شاه

83 سیاوش بدو گفت هرگز مباد که از بهر دل سر دهم من به باد

84 چنین با پدر بی‌وفایی کنم ز مردی و دانش جدایی کنم

85 تو بانوی شاهی و خورشید گاه سزد کز تو ناید بدینسان گناه

86 وزان تخت برخاست با خشم و جنگ بدو اندر آویخت سودابه چنگ

87 بدو گفت من راز دل پیش تو بگفتم نهان از بداندیش تو

88 مرا خیره خواهی که رسوا کنی به پیش خردمند رعنا کنی

89 بزد دست و جامه بدرید پاک به ناخن دو رخ را همی کرد چاک

90 برآمد خروش از شبستان اوی فغانش ز ایوان برآمد به کوی

91 یکی غلغل از باغ و ایوان بخاست که گفتی شب رستخیزست راست

92 به گوش سپهبد رسید آگهی فرود آمد از تخت شاهنشهی

93 پراندیشه از تخت زرین برفت به سوی شبستان خرامید تفت

94 بیامد چو سودابه را دید روی خراشیده و کاخ پر گفت و گوی

95 ز هر کس بپرسید و شد تنگ‌دل ندانست کردار آن سنگ دل

96 خروشید سودابه در پیش اوی همی ریخت آب و همی کند موی

97 چنین گفت کامد سیاوش به تخت برآراست چنگ و برآویخت سخت

98 که جز تو نخواهم کسی را ز بن جز اینت همی راند باید سخن

99 که از تست جان و دلم پر ز مهر چه پرهیزی از من تو ای خوب چهر

100 بینداخت افسر ز مشکین سرم چنین چاک شد جامه اندر برم

101 پراندیشه شد زان سخن شهریار سخن کرد هرگونه را خواستار

102 به دل گفت ار این راست گوید همی وزین‌گونه زشتی نجوید همی

103 سیاووش را سر بباید برید بدینسان بودبند بد را کلید

104 خردمند مردم چه گوید کنون خوی شرم ازین داستان گشت خون

105 کسی را که اندر شبستان بدند هشیوار و مهترپرستان بدند

106 گسی کرد و بر گاه تنها بماند سیاووش و سودابه را پیش خواند

107 به هوش و خرد با سیاووش گفت که این راز بر من نشاید نهفت

108 نکردی تو این بد که من کرده‌ام ز گفتار بیهوده آزرده‌ام

109 چرا خواندم در شبستان ترا کنون غم مرا بود و دستان ترا

110 کنون راستی جوی و با من بگوی سخن بر چه سانست بنمای روی

111 سیاووش گفت آن کجا رفته بود وزان در که سودابه آشفته بود

112 چنین گفت سودابه کاین نیست راست که او از بتان جز تن من نخواست

113 بگفتم همه هرچ شاه جهان بدو داد خواست آشکار و نهان

114 ز فرزند و ز تاج وز خواسته ز دینار وز گنج آراسته

115 بگفتم که چندین برین بر نهم همه نیکویها به دختر دهم

116 مرا گفت با خواسته کار نیست به دختر مرا راه دیدار نیست

117 ترا بایدم زین میان گفت بس نه گنجم به کارست بی تو نه کس

118 مرا خواست کارد به کاری به چنگ دو دست اندر آویخت چون سنگ تنگ

119 نکردمش فرمان همی موی من بکند و خراشیده شد روی من

120 یکی کودکی دارم اندر نهان ز پشت تو ای شهریار جهان

121 ز بس رنج کشتنش نزدیک بود جهان پیش من تنگ و تاریک بود

122 چنین گفت با خویشتن شهریار که گفتار هر دو نیاید به کار

123 برین کار بر نیست جای شتاب که تنگی دل آرد خرد را به خواب

124 نگه کرد باید بدین در نخست گواهی دهد دل چو گردد درست

125 ببینم کزین دو گنهکار کیست ببادافرهٔ بد سزاوار کیست

126 بدان بازجستن همی چاره جست ببویید دست سیاوش نخست

127 بر و بازو و سرو بالای او سراسر ببویید هرجای او

128 ز سودابه بوی می و مشک ناب همی یافت کاووس بوی گلاب

129 ندید از سیاوش بدان گونه بوی نشان بسودن نبود اندروی

130 غمی گشت و سودابه را خوار کرد دل خویشتن را پرآزار کرد

131 به دل گفت کاین را به شمشیر تیز بباید کنون کردنش ریز ریز

132 ز هاماوران زان پس اندیشه کرد که آشوب خیزد پرآواز و درد

133 و دیگر بدانگه که در بند بود بر او نه خویش و نه پیوند بود

134 پرستار سودابه بد روز و شب که پیچید ازان درد و نگشاد لب

135 سه دیگر که یک دل پر از مهر داشت ببایست زو هر بد اندر گذاشت

136 چهارم کزو کودکان داشت خرد غم خرد را خوار نتوان شمرد

137 سیاوش ازان کار بد بی‌گناه خردمندی وی بدانست شاه

138 بدو گفت ازین خود میندیش هیچ هشیواری و رای و دانش بسیچ

139 مکن یاد این هیچ و با کس مگوی نباید که گیرد سخن رنگ و بوی

140 چو دانست سودابه کاو گشت خوار همان سرد شد بر دل شهریار

141 یکی چاره جست اندر آن کار زشت ز کینه درختی بنوی بکشت

142 زنی بود با او سپرده درون پر از جادوی بود و رنگ و فسون

143 گران بود اندر شکم بچه داشت همی از گرانی به سختی گذاشت

144 بدو راز بگشاد و زو چاره جست کز آغاز پیمانت خواهم نخست

145 چو پیمان ستد چیز بسیار داد سخن گفت ازین در مکن هیچ یاد

146 یکی دارویی ساز کاین بفگنی تهی مانی و راز من نشکنی

147 مگر کاین همه بند و چندین دروغ بدین بچگان تو باشد فروغ

148 به کاووس گویم که این از منند چنین کشته بر دست اهریمنند

149 مگر کین شود بر سیاوش درست کنون چارهٔ این ببایدت جست

150 گرین نشنوی آب من نزد شاه شود تیره و دور مانم ز گاه

151 بدو گفت زن من ترا بنده‌ام بفرمان و رایت سرافگنده‌ام

152 چو شب تیره شد داوری خورد زن که بفتاد زو بچهٔ اهرمن

153 دو بچه چنان چون بود دیوزاد چه گونه بود بچه جادو نژاد

154 نهان کرد زن را و او خود بخفت فغانش برآمد ز کاخ نهفت

155 در ایوان پرستار چندانک بود به نزدیک سودابه رفتند زود

156 یکی طشت زرین بیارید پیش بگفت آن سخن با پرستار خویش

157 نهاد اندران بچهٔ اهرمن خروشید و بفگند بر جامه تن

158 دو کودک بدیدند مرده به طشت از ایوان به کیوان فغان برگذشت

159 چو بشنید کاووس از ایوان خروش بلرزید در خواب و بگشاد گوش

160 بپرسید و گفتند با شهریار که چون گشت بر ماه‌رخ روزگار

161 غمی گشت آن شب نزد هیچ دم به شبگیر برخاست و آمد دژم

162 برانگونه سودابه را خفته دید سراسر شبستان برآشفته دید

163 دو کودک بران گونه بر طشت زر فگنده به خواری و خسته جگر

164 ببارید سودابه از دیده آب بدو گفت روشن ببین آفتاب

165 همی گفت بنگر چه کرد از بدی به گفتار او خیره ایمن شدی

166 دل شاه کاووس شد بدگمان برفت و در اندیشه شد یک زمان

167 همی گفت کاین را چه درمان کنم نشاید که این بر دل آسان کنم

168 ازان پس نگه کرد کاووس شاه کسی را که کردی به اختر نگاه

169 بجست و ز ایشان بر خویش خواند بپرسید و بر تخت زرین نشاند

170 ز سودابه و رزم هاماوران سخن گفت هرگونه با مهتران

171 بدان تا شوند آگه از کار اوی بدانش بدانند کردار اوی

172 وزان کودکان نیز بسیار گفت همی داشت پوشیده اندر نهفت

173 همه زیج و صرلاب برداشتند بران کار یک هفته بگذاشتند

174 سرانجام گفتند کاین کی بود به جامی که زهر افگنی می بود

175 دو کودک ز پشت کسی دیگرند نه از پشت شاه و نه زین مادرند

176 گر از گوهر شهریاران بدی ازین زیجها جستن آسان بدی

177 نه پیداست رازش درین آسمان نه اندر زمین این شگفتی بدان

178 نشان بداندیش ناپاک زن بگفتند با شاه در انجمن

179 نهان داشت کاووس و باکس نگفت همی داشت پوشیده اندر نهفت

180 برین کار بگذشت یک هفته نیز ز جادو جهان را برآمد قفیز

181 بنالید سودابه و داد خواست ز شاه جهاندار فریاد خواست

182 همی گفت همداستانم ز شاه به زخم و به افگندن از تخت و گاه

183 ز فرزند کشته بپیچد دلم زمان تا زمان سر ز تن بگسلم

184 بدو گفت ای زن تو آرام گیر چه گویی سخنهای نادلپذیر

185 همه روزبانان درگاه شاه بفرمود تا برگرفتند راه

186 همه شهر و برزن به پای آورند زن بدکنش را بجای آورند

187 به نزدیکی اندر نشان یافتند جهان دیدگان نیز بشتافتند

188 کشیدند بدبخت زن را ز راه به خواری ببردند نزدیک شاه

189 به خوبی بپرسید و کردش امید بسی روز را داد نیزش نوید

190 وزان پس به خواری و زخم و به بند به پردخت از او شهریار بلند

191 نبد هیچ خستو بدان داستان نبد شاه پرمایه همداستان

192 بفرمود کز پیش بیرون برند بسی چاره جویند و افسون برند

193 چو خستو نیاید میانش به ار ببرید و این دانم آیین و فر

194 ببردند زن را ز درگاه شاه ز شمشیر گفتند وز دار و چاه

195 چنین گفت جادو که من بی‌گناه چه گویم بدین نامور پیشگاه

196 بگفتند باشاه کاین زن چه گفت جهان آفرین داند اندر نهفت

197 به سودابه فرمود تا رفت پیش ستاره شمر گفت گفتار خویش

198 که این هر دو کودک ز جادو زنند پدیدند کز پشت اهریمنند

199 چنین پاسخ آورد سودابه باز که نزدیک ایشان جز اینست راز

200 فزونستشان زین سخن در نهفت ز بهر سیاوش نیارند گفت

201 ز بیم سپهبد گو پیلتن بلرزد همی شیر در انجمن

202 کجا زور دارد به هشتاد پیل ببندد چو خواهد ره آب نیل

203 همان لشکر نامور صدهزار گریزند ازو در صف کارزار

204 مرا نیز پایاب او چون بود مگر دیده همواره پرخون بود

205 جزان کاو بفرماید اخترشناس چه گوید سخن وز که دارد سپاس

206 تراگر غم خرد فرزند نیست مرا هم فزون از تو پیوند نیست

207 سخن گر گرفتی چنین سرسری بدان گیتی افگندم این داوری

208 ز دیده فزون زان ببارید آب که بردارد از رود نیل آفتاب

209 سپهبد ز گفتار او شد دژم همی زار بگریست با او بهم

210 گسی کرد سودابه را خسته دل بران کار بنهاد پیوسته دل

211 چنین گفت کاندر نهان این سخن پژوهیم تا خود چه آید به بن

212 ز پهلو همه موبدان را بخواند ز سودابه چندی سخنها براند

213 چنین گفت موبد به شاه جهان که درد سپهبد نماند نهان

214 چو خواهی که پیدا کنی گفت‌وگوی بباید زدن سنگ را بر سبوی

215 که هر چند فرزند هست ارجمند دل شاه از اندیشه یابد گزند

216 وزین دختر شاه هاماوران پر اندیشه گشتی به دیگر کران

217 ز هر در سخن چون بدین گونه گشت بر آتش یکی را بباید گذشت

218 چنین است سوگند چرخ بلند که بر بیگناهان نیاید گزند

219 جهاندار سودابه را پیش خواند همی با سیاوش بگفتن نشاند

220 سرانجام گفت ایمن از هر دوان نگردد مرا دل نه روشن روان

221 مگر کاتش تیز پیدا کند گنه کرده را زود رسوا کند

222 چنین پاسخ آورد سودابه پیش که من راست گویم به گفتار خویش

223 فگنده دو کودک نمودم بشاه ازین بیشتر کس نبیند گناه

224 سیاووش را کرد باید درست که این بد بکرد و تباهی بجست

225 به پور جوان گفت شاه زمین که رایت چه بیند کنون اندرین

226 سیاوش چنین گفت کای شهریار که دوزخ مرا زین سخن گشت خوار

227 اگر کوه آتش بود بسپرم ازین تنگ خوارست اگر بگذرم

228 پراندیشه شد جان کاووس کی ز فرزند و سودابهٔ نیک‌پی

229 کزین دو یکی گر شود نابکار ازان پس که خواند مرا شهریار

230 چو فرزند و زن باشدم خون و مغز کرا بیش بیرون شود کار نغز

231 همان به کزین زشت کردار دل بشویم کنم چارهٔ دلگسل

232 چه گفت آن سپهدار نیکوسخن که با بددلی شهریاری مکن

233 به دستور فرمود تا ساروان هیون آرد از دشت صد کاروان

234 هیونان به هیزم کشیدن شدند همه شهر ایران به دیدن شدند

235 به صد کاروان اشتر سرخ موی همی هیزم آورد پرخاشجوی

236 نهادند هیزم دو کوه بلند شمارش گذر کرد بر چون و چند

237 ز دور از دو فرسنگ هرکش بدید چنین جست و جوی بلا را کلید

238 همی خواست دیدن در راستی ز کار زن آید همه کاستی

239 چو این داستان سر به سر بشنوی به آید ترا گر بدین بگروی

240 نهادند بر دشت هیزم دو کوه جهانی نظاره شده هم گروه

241 گذر بود چندان که گویی سوار میانه برفتی به تنگی چهار

242 بدانگاه سوگند پرمایه شاه چنین بود آیین و این بود راه

243 وزان پس به موبد بفرمود شاه که بر چوب ریزند نفط سیاه

244 بیمد دو صد مرد آتش فروز دمیدند گفتی شب آمد به روز

245 نخستین دمیدن سیه شد ز دود زبانه برآمد پس از دود زود

246 زمین گشت روشنتر از آسمان جهانی خروشان و آتش دمان

247 سراسر همه دشت بریان شدند بران چهر خندانش گریان شدند

248 سیاوش بیامد به پیش پدر یکی خود زرین نهاده به سر

249 هشیوار و با جامهای سپید لبی پر ز خنده دلی پرامید

250 یکی تازیی بر نشسته سیاه همی خاک نعلش برآمد به ماه

251 پراگنده کافور بر خویشتن چنان چون بود رسم و ساز کفن

252 بدانگه که شد پیش کاووس باز فرود آمد از باره بردش نماز

253 رخ شاه کاووس پر شرم دید سخن گفتنش با پسر نرم دید

254 سیاوش بدو گفت انده مدار کزین سان بود گردش روزگار

255 سر پر ز شرم و بهایی مراست اگر بیگناهم رهایی مراست

256 ور ایدونک زین کار هستم گناه جهان آفرینم ندارد نگاه

257 به نیروی یزدان نیکی دهش کزین کوه آتش نیابم تپش

258 خروشی برآمد ز دشت و ز شهر غم آمد جهان را ازان کار بهر

259 چو از دشت سودابه آوا شنید برآمد به ایوان و آتش بدید

260 همی خواست کاو را بد آید بروی همی بود جوشان پر از گفت و گوی

261 جهانی نهاده به کاووس چشم زبان پر ز دشنام و دل پر ز خشم

262 سیاوش سیه را به تندی بتاخت نشد تنگدل جنگ آتش بساخت

263 ز هر سو زبانه همی برکشید کسی خود و اسپ سیاوش ندید

264 یکی دشت با دیدگان پر ز خون که تا او کی آید ز آتش برون

265 چو او را بدیدند برخاست غو که آمد ز آتش برون شاه نو

266 اگر آب بودی مگر تر شدی ز تری همه جامه بی‌بر شدی

267 چنان آمد اسپ و قبای سوار که گفتی سمن داشت اندر کنار

268 چو بخشایش پاک یزدان بود دم آتش و آب یکسان بود

269 چو از کوه آتش به هامون گذشت خروشیدن آمد ز شهر و ز دشت

270 سواران لشکر برانگیختند همه دشت پیشش درم ریختند

271 یکی شادمانی بد اندر جهان میان کهان و میان مهان

272 همی داد مژده یکی را دگر که بخشود بر بیگنه دادگر

273 همی کند سودابه از خشم موی همی ریخت آب و همی خست روی

274 چو پیش پدر شد سیاووش پاک نه دود و نه آتش نه گرد و نه خاک

275 فرود آمد از اسپ کاووس شاه پیاده سپهبد پیاده سپاه

276 سیاووش را تنگ در برگرفت ز کردار بد پوزش اندر گرفت

277 سیاوش به پیش جهاندار پاک بیامد بمالید رخ را به خاک

278 که از تف آن کوه آتش برست همه کامهٔ دشمنان گشت پست

279 بدو گفت شاه ای دلیر جوان که پاکیزه تخمی و روشن روان

280 چنانی که از مادر پارسا بزاید شود در جهان پادشا

281 به ایوان خرامید و بنشست شاد کلاه کیانی به سر برنهاد

282 می آورد و رامشگران را بخواند همه کامها با سیاوش براند

283 سه روز اندر آن سور می در کشید نبد بر در گنج بند و کلید

284 چهارم به تخت کیی برنشست یکی گرزهٔ گاو پیکر به دست

285 برآشفت و سودابه را پیش خواند گذشت سخنها برو بر براند

286 که بی‌شرمی و بد بسی کرده‌ای فراوان دل من بیازرده‌ای

287 یکی بد نمودی به فرجام کار که بر جان فرزند من زینهار

288 بخوردی و در آتش انداختی برین گونه بر جادویی ساختی

289 نیاید ترا پوزش اکنون به کار بپرداز جای و برآرای کار

290 نشاید که باشی تو اندر زمین جز آویختن نیست پاداش این

291 بدو گفت سودابه کای شهریار تو آتش بدین تارک من ببار

292 مرا گر همی سر بباید برید مکافات این بد که بر من رسید

293 بفرمای و من دل نهادم برین نبود آتش تیز با او به کین

294 سیاوش سخن راست گوید همی دل شاه از غم بشوید همی

295 همه جادوی زال کرد اندرین نخواهم که داری دل از من بکین

296 بدو گفت نیرنگ داری هنوز نگردد همی پشت شوخیت کوز

297 به ایرانیان گفت شاه جهان کزین بد که این ساخت اندر نهان

298 چه سازم چه باشد مکافات این همه شاه را خواندند آفرین

299 که پاداش این آنکه بیجان شود ز بد کردن خویش پیچان شود

300 به دژخیم فرمود کاین را به کوی ز دار اندر آویز و برتاب روی

301 چو سودابه را روی برگاشتند شبستان همه بانگ برداشتند

302 دل شاه کاووس پردرد شد نهان داشت رنگ رخش زرد شد

303 سیاوش چنین گفت با شهریار که دل را بدین کار رنجه مدار

304 به من بخش سودابه را زین گناه پذیرد مگر پند و آید به راه

305 همی گفت با دل که بر دست شاه گر ایدون که سودابه گردد تباه

306 به فرجام کار او پشیمان شود ز من بیند او غم چو پیچان شود

307 بهانه همی جست زان کار شاه بدان تا ببخشد گذشته گناه

308 سیاووش را گفت بخشیدمش ازان پس که خون ریختن دیدمش

309 سیاوش ببوسید تخت پدر وزان تخت برخاست و آمد بدر

310 شبستان همه پیش سودابه باز دویدند و بردند او را نماز

311 برین گونه بگذشت یک روزگار برو گرمتر شد دل شهریار

312 چنان شد دلش باز از مهر اوی که دیده نه برداشت از چهر اوی

313 دگر باره با شهریار جهان همی جادوی ساخت اندر نهان

314 بدان تا شود با سیاووش بد بدانسان که از گوهر او سزد

315 ز گفتار او شاه شد در گمان نکرد ایچ بر کس پدید از مهان

316 بجایی که کاری چنین اوفتاد خرد باید و دانش و دین و داد

317 چنان چون بود مردم ترسکار برآید به کام دل مرد کار

318 بجایی که زهر آگند روزگار ازو نوش خیره مکن خواستار

319 تو با آفرینش بسنده نه‌ای مشو تیز گر پرورنده نه‌ای

320 چنین‌ست کردار گردان سپهر نخواهد گشادن همی بر تو چهر

321 برین داستان زد یکی رهنمون که مهری فزون نیست از مهر خون

322 چو فرزند شایسته آمد پدید ز مهر زنان دل بباید برید

عکس نوشته
کامنت
comment