1 این شکل سفالین تنم جام دلست و اندیشهٔ پختهام می خام دلست
2 این دانهٔ دانش همگی دام دلست این من گفتم و لیک پیغام دلست
1 گفت قاضی مفلسی را وا نما گفت اینک اهل زندانت گوا
2 گفت ایشان متهم باشند چون میگریزند از تو میگریند خون
1 صوفیی در خانقاه از ره رسید مرکب خود برد و در آخر کشید
2 آبکش داد و علف از دست خویش نه چنان صوفی که ما گفتیم پیش
1 هله هش دار که در شهر دو سه طرارند که به تدبیر کلاه از سر مه بردارند
2 دو سه رندند که هشیاردل و سرمستند که فلک را به یکی عربده در چرخ آرند
1 دلا نزد کسی بنشین که او از دل خبر دارد به زیر آن درختی رو که او گلهای تر دارد
2 در این بازار عطاران مرو هر سو چو بیکاران به دکان کسی بنشین که در دکان شکر دارد
1 بوقلمون چند از انکار تو در کف ما چند خلد خار تو
2 یار تو از سر فلک واقف است پس چه بود پیش وی اسرار تو