1 از شکست رنگم آب روی شاهی دادهاند همچو موجم سر به سیر کجکلاهی دادهاند
2 چشم باید واکنی ساغر بهدست غیر نیست نشئهٔ تحقیق از مه تا به ماهی دادهاند
3 فتنهٔ این خاکدانی، اندکی آشفته باش درخور شورت قیامث دستگاهی دادهاند
4 قطرهها تا بحر سامان جوش اسرار غناست هرچه را شایستهای خواهی نخواهی دادهاند
5 بر حضیض طالع اهل سخن بایدگریست خامهها را یکقلم سر در سیاهی دادهاند
6 از بهارم پرتو شمع سحر نتوان شناخت اینقدر خاصیتم در رنگ کاهی دادهاند
7 ناز بینایی درین محفل تغافل مشربیست کم نگاهان را برات خوش نگاهی دادهاند
8 محو دیدارم رموز حیرتم پوشیده نیست از نگاه رفته مژگانها گواهی دادهاند
9 تا فنا چون شمع خواهم سر بهجیب از خویش رفت آنقدر پایی که باید گشت راهی دادهاند
10 تا نفس باقیست بیدل پرفشان وهم باش کوشش بیحاصلت چندان که خواهی دادهاند