1 در بند غم عشق تو بسیار کسانند تنها نه منم خود، که درین غصه بسانند
2 در خاک به امید تو خلقیست نشسته یک روز برون آی و ببین تا به چه سانند؟
3 عشاق تو در پیش گرفتند بیابان کان طایفه ده را پس ازین هیچ کسانند
4 کو محرم رازی؟ که اسیران محبت حالی بنویسند و سلامی برسانند
5 با محتسب شهر بگویید که: امشب دستار نگهدار، که بیرون عسسانند
6 ای دانهٔ در، عشق تو دریاست ولیکن افسوس ! که نزدیک کنار تو خسانند
7 شاید که ز مصرت به هوس مرد بیاید خود مردم این شهر مگر بیهوسانند
8 با جور رقیبان ز لبت کام که یابد؟ من ترک بگفتم که عسل را مگسانند
9 ای اوحدی، از لاشهٔ لنگ تو چه خیزد؟ کندر طلب او همه تازی فرسانند
10 افسوس! که در پای تو این تندسواران بسیار دویدند و همان باز پسانند