به دکان می‌فروشان از اوحدی مراغه‌ای غزل 512

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

اوحدی مراغه‌ای

به دکان می‌فروشان گروست هر چه دارم

1 به دکان می‌فروشان گروست هر چه دارم همه خنب‌ها تهی گشت و هنوز در خمارم

2 ز گریزپایی من چو خبر به خانه آمد نتوان به خانه رفتن، که ز خواجه شرم دارم

3 ز جهانیان برآمد خبرم به می‌پرستی کس ازین خبر ندارد که چه رند خاکسارم؟

4 سر بد پسندم آخر که چه فتنه کرد، دیدی دل کژ گمان من بین که: هنوز امیدوارم

5 دل و دین و دانشی را، که به عمر حاصل آمد همه کردم اندرین کار و بدان که: در چه کارم؟

6 مگرم دهند راهی به کلیسای گبران که به خانقاه رفتم شب و کس نداد بارم

7 خبر عنایت او ز کسی شبی شنیدم به امید آن عنایت شب و روز می‌گذارم

8 به قیامت ار برآید تن من ز خاک محشر دل من ز شرمساری نهلد که: سر برآرم

9 بر اوحدی مگویید دگر حکایت من چو نماند رخت و باری که به اوحدی سپارم

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر