دگرباره از سرایندهٔ فرامرزنامه فرامرزنامه 184

سرایندهٔ فرامرزنامه

آثار سرایندهٔ فرامرزنامه

سرایندهٔ فرامرزنامه

دگرباره هردوبرابرشدند

1 دگرباره هردوبرابرشدند همه پیش زوبین وخنجرشدند

2 بدان اندکی لشکرپهلوان یکایک فداکرده پیشش روان

3 فرامرزدرپیش صف بانگ زد که ای نامداران پاکیزه قد

4 بدانید کامروز روزیست بد اگر نام مانیم وگر سر رود

5 هرآن کس که برگردد از کارزار ازو دشمن دون برآرد دمار

6 بگفت این و لشکر برآمدبه جوش تو گفتی زمین گشت پولاد پوش

7 یکی ابر پیوست خونبار گشت رخ بددلان همچو بیمار گشت

8 هوا گشت از تیغ،زنگارگون زمین را زخون رنگ گلنارگون

9 جهان گشت لرزه سران همچو پیل روان از برخاک،رودی چو نیل

10 ز زوبین،هوا گشت پربال وار زجوشن،زمین گشت پولادوار

11 زکشته،درو ودشت انبوه شد زجوشن،زمین چون یکی کوه شد

12 سپه بازگردید آرام کرد تکاور به زیر اندرون رام کرد

13 سپهبد سوی لشکر شاه شد وزآن لشکر شاه، آگاه شد

14 چنین گفت کای نامداران کین دلیران روم و سواران چین

15 بدانید کین رزم ما بی گمان همی بر بزرگان سرآید زمان

16 فراوان به ما سالیان برگذشت نیاسود لشکر زپیکار دشت

17 میان من وبهمن کینه ساز چنین کار یکبارگی شد دراز

18 سپاه سه کشور همه کشته شد جهانی زخون،چون گل آغشته شد

19 به هر خون که شد اندرین روزگار گرفتار باشد به روز شمار

20 که مردم همه بی گناهند ازین ندارد کس از من به دل،رنج کین

21 ودیگر که با ما سپاه اندکیست چنان کز شما پانصد،ازما یکیست

22 همانا که داند به جز دادگر که کوشش بدیشان نباشد هنر

23 چه مردی بود خیره خون ریختن دو صد با سواری برآویختن؟

24 بدین رزم اگر داد خواهید داد ابا شاه،پیمان بباید نهاد

25 که ما هر دو بیرون شویم از میان نیاید بدین نامداران زیان

26 به آوردگه آزمایش کنیم به مردی،هنرها نمایش کنیم

27 ببینیم تا چرخ ناسازگار که را زین دوگانه کند کامکار

28 گر امروز باشد مرا دسترس کنم با شما آنچه کردید پس

29 سواری نیازارم از روم وچین نه از جنگجویان ایران زمین

30 همه در پناه خداوند هور سرخویش گیرید مرد و ستور

31 وگرشاه را دست بر من بود سپه زیر فرمان بهمن بود

32 بگو هر چه خواهی بکن با سپاه ببخشای ورنه فروبند راه

33 سپه را پسندیده آمد سخن همی گفت با یکدیگر تن به تن

34 که گفتار این مرد،بیهوده نیست درین سالیان شکر انبوه نیست

35 اگر کینه کش بهمنت ای شگفت یکی راه میدانش باید گرفت

36 بدیشان همی گفت لشکر همه چو بشنید شاه آن چنان از رمه

37 همن گاه پوشید ساز نبرد برون شد ز لشکر پس آهنگ کرد

38 چو دستور فرزانه دید آن چنان چوآتش بجست و گرفتش عنان

39 بدو گفت ای شاه خورشید فش تن خویشتن پیش آتش مکش

40 فرامرز را خوار دادی همی به دست سبک بر گراهی همی

41 فراوانش دیدی به هنگام کین همی نعل اسبش بدوزد زمین

42 سپاهی به نزدیک او یک تن است زتیغ و زنیروی خود ایمن است

43 خدنگش بدوزد دل آفتاب کمندش درآرد زگردون عقاب

44 ندارد دمان پیل جنگش به جای درآرد گران کوه،گرزش ز پای

45 گه رزم،ازو دیو گردد دژم ز ده پیل،نیرو نیایدش کم

46 چو با اژدهایی تو هم سر شوی ازآن به که با او برابر شوی

47 چنین داد پاسخ ورا شهریار که چون او بود مر مرا خواستار

48 مرا گر به رفتن درنگی بود گه نام جستن چو ننگی بود

49 عنان بست از دست داننده مرد بزد اسب و آهنگ آورد کرد

50 ازآن کار،داننده آگاه بود سپهبد نه اندر خور شاه بود

51 همانگه رهام گودرز را بخواند آن دلیران آن مرز را

52 چو سقلاب روم ودگر رزم یار بهان رود ودیلم دلاور سوار

53 بدیشان چنین گفت کای سرکشان مدارید گفتار پیران گوان

54 بدانید کین شاه ما سرکش است هم آورد او چون یکی آتش است

55 چوبا او برابر نیاید به کین نباید که آسیب یابد چنین

56 سزد گر شما نزد ایشان شوید به یاری بر شاه ایران شوید

57 چو دانید کان اژدهای دژم به شاه جهان اندرآید به دم

58 شما حمله آرید و اندر نهید سپاسی به شاه جهان برنهید

59 برفتند پرمایگان هر چهار نهانی به نزدیکی شهریار

60 همه بر سپهبد کمین ساختند همه تیغ کین از میان آختند

61 چو چشم سپهبد به بهمن رسید فرودآمد و آفرین گسترید

62 وزآن پس بدو گفت کای شهریار به گیتی همه تخم زشتی مکار

63 چنان دان که گیتی سراییست تنگ نباشد درو برکسی را درنگ

64 گر از پهلوان کینه ای داشتی کنون سر زگردون برافراشتی

65 به کام تو شد کشور نیمروز شب آمد که ما خود نبینیم روز

66 زما کینه پهلوان آختی زمین از بزرگان بپرداختی

67 گرانمایه زالی که هنگام کین ستوه آمد از سم اسبش زمین

68 کنون چون اسیران به بند اندر است به پیری به دام گزند اندراست

69 زتخم نریمان سام سوار نماندست جز من کسی یادگار

70 سزدگر به جایی که اکنون مرا نریزی بدین خیرگی خون مرا

71 یکی باشم از چاکران سپای اگر کینه از دل بریزی به جای

72 وگر خود نخواهی که بینی رخم به خون یکی بازده پاسخم

73 بمان تا زهندوستان بگذرم دگر باره ایران زمین نگذرم

74 اگر دشمنم،دشمن،آواره به زخون،دست کوتاه،یکباره به

75 بدان سر چه سختست بازار خون مباد هیچ مردم،گرفتار خون

76 چنین داد پاسخ ورا شهریار که سوگند دارم به پروردگار

77 که از تخم رستم نمانم یکی نه از کشور و کاخ او اندکی

78 وگرنه به جانت ببخشودمی زخون،روزگاری برآسودمی

79 بیاور کنون تا چه داری به بر کجا روزگار تو آمد به سر

80 زگفتار بیهوده،دم بسته به به پیکان، تن دشمنان خسته به

81 سپهبد چو از شاه نومید گشت تن از خشم، لرزنده چون بید گشت

82 چنین گفت کز مردم بدنژاد همانا بماند همی عدل و داد

83 هر آن کز خرد،مغز دارد تهی نباشد درو شادی وفرهی

84 تو شاهی،کنون پیش دستی نمای ببینیم تا چرخ را چیست رای

85 برانگیخت شبرنگ را شهریار به دست اندرون گرزه گاوسار

86 درآمد به کردار کوه گران بزد گرز چون پتک آهنگران

87 نه دست سپهبد شد از زخم،خم نه نیرو شد از چنگ پیروز،کم

88 سپهبد خروشید کای شیردل نیای تواز زخم تو شد خجل

89 تو را کاندرآورد، زخم این بود ره کینه جستن نه آیین بود

90 ببینی کنون زخم مردان جنگ که گردد زخونت زمین،لعل رنگ

91 بگفت این و پس جنگ را زان نمود برآمد زجا اسب،مانند دود

92 برافراخت گرز صد و شصت من چوکوهی برافکند بر شاه تن

93 چوسقلاب روم و دلیران شاه بدیدند کامد چو کوه سیاه

94 یکی حمله کردند با دار وگیر نهادند هریک درو تیغ و تیر

95 سپهبد چو آن دید برگشت ازو بدان پنج سردار بنهاد روی

96 در افکندشان پیش،همچون رمه گریزان ازو نامداران همه

97 چوباد اندر آمد به سقلی رسید خروشی به چرخ برین برکشید

98 بزد گرز برگردن بادپای روانش تو گفتی به تن در نماندش روان

99 سپهبد به زخم دگر کرد دست به هوش آمد وزود بر پای جست

100 پشوتن زقلب سپه چون بدید خروشید و تیغ از میان برکشید

101 بیامد و برآویخت با پیل تن برایشان نظاره شدند انجمن

102 چو این پنج با وی برآویختند ازو شاه و سقلاب بگریختند

103 شدند از میانه میان سپاه نهیب آمدش پیش سقلاب شاه

104 چنین نازنین تیره گون گشته دشت سپهبد از آن پنج تن برنگشت

105 یکی گرز زد بر سر رزم یار تو گفتی که شد خاک را خواستار

106 گریزان شدند آن چهار دگر بدان خاک خشک و پر از خون،جگر

107 ببود آن شب و بامدادان دگر سرکوه بگرفت زرین سپر

108 غوکوس برخاست وآواز نای سپاه اندرآمد چو دریا زجای

109 جهانی کجا بود دینارگون زگرد سپه گشت زنگارگون

110 زمین را نمودند چون لاله زار پر از کشته کردند از خسته،خار

111 هوا گفتی آهن بپوشد همی زمین گفتی از خون بجوشد همی

112 زنوک سنان ها میان هوا زخاک پی اسب فرمان روا

113 ستاره تو گفتی که ریزان شده است وگر هور تابان گریزان شده است

114 بدان گه که بر دشت برکینه خاست فرستاد بهمن سوی چپ و راست

115 که یکسر سپه را به جنگ آورید نخواهم کسی کو درنگ آورید

116 بکوشید تا یک تن از دشمنان نمانند زنده از این بدنشان

117 زگفتار شاه،آن سپاه بزرگ یکی گشت چون شیر و دیگر چوگرگ

118 یکی حلقه کرد آن شگفت اژدها کزآن جان مردم نیابد رها

119 یکی مارجان گیر را برفراشت یکی تیر دلدوز را برگماشت

120 چنان حلقه کردند بر سگزیان که بیرون سواری نماند از میان

121 نهادند بر تیغ برنده دست زخون یلان،خاک کردند پست

122 فرامرز با چند خویشان خویش نهادند یکبارگی پای پیش

123 بنا آخت خود از سران نامدار زخویشان پس پشت او ده سوار

124 درافتاد اندر میان سپاه چو در خرمن افتاد باد سیاه

125 بدان روی کو خنگ را ره نمود برآورد از آن روی،یکباره دود

126 از ایران سپه،مرد چندان بکشت که در دسته تیغش افشرد مشت

127 چو بگذشت یک نیمه از تیره روز زگردون فروگشت گیتی فروز

128 ازآن رو سیه مرد،هشتصد هزار درآمد یکایک چو دریای قار

129 زبس چاک چاک و زبس دار وگیر بنالید مریخ و کیوان پیر

130 تو گفتی نماندست برچرخ،هور نه در مرد،نیرو نه در باره،زور

131 زکشته چنان گشت هر دو سپاه که بر زندگان تنگ شد جایگاه

132 یکی تیغ بر کتف بانو گشسب بیامد ولیکن نیفتاد از اسب

133 تخواره چو او را بدان سان بدید باستاد بر سرش زخمی رسید

134 فراوان بکشتند از آن سرکشان چنان روز را کس ندارد نشان

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر