1 مرا گویند با دشمن برآویز گرت چالاکی و مردانگی هست
2 کسی بیهوده خون خویشتن ریخت؟ کند هرگز چنین دیوانگی مست؟
3 تو زر بر کف نمییاری نهادن سپاهی چون نهد سر بر کف دست؟
1 جوانی سر از رای مادر بتافت دل دردمندش به آذر بتافت
2 چو بیچاره شد پیشش آورد مهد که ای سست مهر فراموش عهد
1 شنیدم که وقتی گدازادهای نظر داشت با پادشازادهای
2 همیرفت و میپخت سودای خام خیالش فرو برده دندان به کام
1 ای کسوت زیبایی بر قامت چالاکت زیبا نتواند دید الا نظر پاکت
2 گر منزلتی دارم بر خاک درت میرم باشد که گذر باشد یک روز بر آن خاکت
1 عشقبازی نه من آخر به جهان آوردم یا گناهیست که اول من مسکین کردم
2 تو که از صورت حال دل ما بیخبری غم دل با تو نگویم که ندانی دردم
1 بگذشت و چه گویم که چه بر من بگذشت سیلاب محبتم ز دامن بگذشت
2 دستی به دلم فرو کن ای یار عزیز تا تیر ببینی که ز جوشن بگذشت