1 گویند ز رخ طره پیچان برداشت از شاخ گل آشیان مرغان برداشت
2 او زلف برید یا صبا ز آتش حسن خاکستر دلهای پریشان برداشت
1 هرگز دلت نشان گذار وفا نداشت سنگی که ره فتاد بر او نقش پا نداشت
2 دل از هجوم درد تو شرمندگی کشید ویرانه حیف درخور سیلاب جا نداشت
1 دل پس از طوف حرم بر در میخانه نشست هر کجا شیشه می دید چو پیمانه نشست
2 رفتی از دیده و من دشمن چشمم، که چرا بسفر زود رود هر که درین خانه نشست
1 دنبال اشک افتاده ام جویم دل آزرده را از خون توان برداشت پی نخجیر پیکان خورده را
2 با این رخ افروخته هر جا خرامان بگذری از باد دامن می کنی روشن چراغ مرده را