1 گویند کز تبی ملک الشرق درگذشت ای قهر زهردار الهی چنین کنی
2 مرگ از سر جوان جهانجوی تاج برد ای مرگ ناگهان تو تباهی چنین کنی
3 شاهی خدای راست که حکم این چنین کند او را بدو نمود که شاهی چنین کنی
1 پای گریز نیست که گردون کمانکش است جای فزاع نیست که گیتی مشوش است
2 ماویز در فلک که نه بس چرب مشرب است برخیز از جهان که نه بس خوب مفرش است
1 زخم زمانه را در مرهم پدید نیست دارو بر آستانهٔ عالم پدید نیست
2 در زیر آبنوس شب و روز هیچ دل شمشادوار تازه و خرم پدید نیست
1 بخت بدرنگ من امروز گم است یارب این رنگ سواد از چه خم است
2 دلدل دل ز سر خندق غم چون جهانم که بس افکنده سم است