خاقانی شروانی

خاقانی شروانی

خاقانی شروانی
خاقانی شروانی

خوش خوش به روی ساقیان از خاقانی شروانی ترکیب 2

ترکیب 2 ام از 1365 ترکیبات

خوش خوش به روی ساقیان دیدند خندان صبح را

1 خوش خوش به روی ساقیان دیدند خندان صبح را گوئی به عود سوخته شستند دندان صبح را

2 یا نخل بندی کرد شب، زان خوشهٔ پروین رطب کان صنعت نغز ای عجب کرده است خندان صبح را

3 گردون ز مشک و زعفران سازد حنوط اختران بر سوک آن دامن تران درد گریبان صبح را

4 یا آه عاشق بود خود بر صبح سوزی نامزد کان تیر آتش پاش زد بدرید خفتان صبح را

5 کو ساقی دریاکشان، کو ساغر دریا نشان کز عکس آن گوهر فشان بینی صدف سان صبح را

6 دریاب عیش صبح دم تا نگذرد بگذر ز غم کانگه به عمری نیم دم دریافت نتوان صبح را

7 مرد از دو رنگی طاق به، این رنگ‌ها بر طاق نه هم دور خود هم دور ده و انصاف بستان صبح را

8 با صبح خوش درکش عنان برجه رکاب می ستان کز کم حیاتی در جهان تنگ است میدان صبح را

9 بر روی صبح از ژاله خوی، خوی سرد بین بر روی وی گوئی زدش زنبور دی چون دید عریان صبح را

10 بستان ز ساقی جام زر، هم بر رخ ساقی بخور وقت دو صبح آن لعل‌تر در ده سه گردان صبح را

11 کیخسروانه جام می خون سیاوش رنگ وی چون آتش کاوس کی کرده زر افشان صبح را

12 از جرعه ریز شاه بین، بر خاک عقد عنبرین گوئی بدان عنبر زمین آلود دامان صبح را

13 فرمان ده اسلامیان، دارای دوران اخستان عادلتر از بهرامیان، پرویز ایران اخستان

14 نزل صباحی پیش خوان تا حور برخوان آیدت خون صراحی بیش ران تا نور در جان آیدت

15 ز آن سوی کوه است آفتاب از بوی می مست و خراب از سر برآرد نیم خواب افتان و خیزان آیدت

16 در بزم عیش افروختن کوه از سماع آموختن همچون سپند از سوختن در رقص و افغان آیدت

17 چون رطل‌ها رانی گران خیل نشاط از هر کران همچون خیال دلبران ناخوانده مهمان آیدت

18 دل بر سر خوان طرب چون مرغ فردوسی طلب یک نیمه گویا ای عجب یک نیمه بریان آیدت

19 هست این زمین را نه به نو کاس کریمان آرزو یک جرعه کن در کار او آخر چه نقصان آیدت

20 چون جرعه‌ها رانی گران باری بهش باش آن زمان کز زیر خاک دوستان آواز عطشان آیدت

21 آن نازنینان زیر خاک افکندهٔ چرخ‌اند پاک ای بس که نالی دردناک ار یاد ایشان آیدت

22 گر داد آزادی دهی قد خم کنی در خم جهی ور پی ز خود بیرون نهی آتش گلستان آیدت

23 چون از نیازت بوی نه، کعبه پرستی روی نه چون آبت اندر جوی نه، پل کردن آسان آیدت

24 تا زهد تو زرق است بس، بر کفر داری دست رس می گیر و صافی کن نفس، تا کفر ایمان آیدت

25 بگذار زهد بی‌نمک، هل تا فرود آید فلک هر رخنه کید یک به یک، بر طاق ویران آیدت

26 بر یاد خاقان کبیر ار می خوری جان بخشدت بل کان شه اقلیم گر، اقلیم توران بخشدت

27 مجلس پری خانه شمر، بزم سلیمان بین در او در صفه‌ها بستان نگر، صف‌های مرغان بین در او

28 کام قنینه خون فشان چون اشک داود از نشان مرغ صراحی جان کنان داودی الحان بین در او

29 گر فاسقان را از گنه در باغ رضوان نیست ره در روی ساقی کن نگه صد باغ رضوان بین در او

30 ور بت پرستان را به جان ندهند در کعبه امان کوی بتان را کعبه دان، زمزم خمستان بین در او

31 چون شد هوا سنجاب‌گون، گیتی فنک دارد کنون در طارم آتش کن فزون روباه خزران بین در او

32 شکل تنوره چون قفس طاوس و زاغش هم‌نفس چون ذروهٔ افلاک بس مریخ و کیوان بین در او

33 خیک است شش پستان زنی رومی دل زنگی تنی مریم صفت آبستنی عیسی دهقان بین در او

34 چون نیش چوبین را کنون رگ‌های زرین شد زبون خیز از رگ خم ریز خون قوت رگ جان بین در او

35 بربط، تنی بی‌جان نگر، موزون به چار ارکان نگر هر هشت رگ میزان نگر، زهره به میزان بین در او

36 نالان رباب از بس‌زدن هم کفچه سر هم کاسه تن چو بین خرش زرین رسن بس تنگ میدان بین در او

37 چنگ است عریان وش سرش صدرهٔ بریشم در برش بسته پلاسین میزرش، زانوش پنهان بین در او

38 نایست چون طفل حبش ده دایگانش ترک وش نه چشم دارد شوخ و خوش، صد چشم حیران بین در او

39 دف را خم چوگان شه با صورت ایوان شه هم‌چون شکارستان شه اجناس حیوان بین در او

40 کیخسرو آرش کمان، شاه جهانبان چون پدر اسکندر آتش سنان خضر نهان دان چون پدر

41 شرطی کز اول داشتی با عشق خوبان تازه کن با یوسفان گرگ آشتی پیش آر و پیمان تازه کن

42 ای عاشق جان بر میان، با دوست نه جان در میان نقش زر سودائیان از مهر سلطان تازه کن

43 ساقی فریب آمیز بین مطرب نشاط انگیز بین بازار می زان تیز بین مرسوم جان زان تازه کن

44 ز انگشت ساقی خون رز بستان وز آن انگشت مز بر زاهدان انگشت گز، با شاهدان جان تازه کن

45 در پهلوی خم پشت خم بنشین و دریاکش بدم برچین به مژگان جرعه هم از خاک مژگان تازه کن

46 می‌ساز تسکین هر زمان عید طرب بین هر زمان از گاو سیمین هر زمان خون ریز و قربان تازه کن

47 خوش عطسهٔ روز است می، ریحان نوروز است می در شب افروز است می، زان در شبستان تازه کن

48 این گنبد نارنج گون بازیچه دارد ز اندرون ز آه سحرگاهش کنون رو سنگ‌باران تازه کن

49 از صور آه اخترشکن، طاق فلک‌ها درشکن بند طبایع برشکن هر چار طوفان تازه کن

50 خاقانیا سگ‌جان شدی، کانده کش جانان شدی در عشق سر دیوان شدی، نامت به دیوان تازه کن

51 عشق آتشی کابت ربود از عشق نگریزی چه سود آن دل که در بغداد بود اکنون به شروان تازه کن

52 چون جام گیری داد ده، می تا خط بغداد ده بغداد ما را یاد ده سودای خوبان تازه کن

53 بغداد باغ است از مثل بل باغ رضوان گفتمش روزی به بغداد این مثل در وصف خوبان گفتمش

54 تا بر کنار دجله دوش آن آفت جان دیده‌ام از خون کنارم دجله شد تا خود چرا آن دیده‌ام

55 سروی ز بستان ارم، شمع شبستان حرم رویش گلستان عجم کویش دلستان دیده‌ام

56 بغداد جان‌ها روی او، طرار دل‌ها موی او دل دل کنان در کوی او چون خود فراوان دیده‌ام

57 باشد به بغداد اندرون طرار پنهان از فسون در زلف طرارش کنون بغداد پنهان دیده‌ام

58 دجله ز زلفش مشک دم زلفش چو دال دجله خم نازک تنش چون دجله هم کش کش خرامان دیده‌ام

59 آمیخته مه با قصب، انگیخته طوق از غبب دستارچه بسته ز شب بر ماه تابان دیده‌ام

60 افتاده چون اشک منش نور غبب بر دامنش زان نور سیمین گردنش زرین گریبان دیده‌ام

61 زلفش چلیپا خم شده لعلش مسیحا دم شده زلف و لبش باهم شده ظلمات و حیوان دیده‌ام

62 جان از تنش تیمار کش چون چشم او بیمار و خوش دل چون دهانش پسته‌وش خونین و خندان دیده‌ام

63 او سرگران با گردنان من در پیش بر سر زنان دلها دوان دندان‌کنان دامن به دندان دیده‌ام

64 تیز است چون بازار او، عاجز شدم در کار او جان در خط دلدار او مدهوش و حیران دیده‌ام

65 زلفش بسان زنگیان درهم شده بر هر کران بر عارضش بازی‌کنان افتان و خیزان دیده‌ام

66 دجله ز تف آه خود کردم تیمم‌گاه خود بغداد را در راه خود از دیده طوفان دیده‌ام

67 خاقانیا جان برفشان در من یزید عاشقان کان گوهر ار بخری به جان ارزد که ارزان دیده‌ام

68 چون عزم داری راه را چون دل دهی دل‌خواه را فرمان شروان شاه را بر جان نگهبان دیده‌ام

69 فردوس مجلس داوری کارواح دربان زیبدش اجرام مرکب صفدری کافلاک میدان زیبدش

70 نی نی ز خوبان غافلم در کار ایشان نیستم آزاد کرد همتم در بند خوبان نیستم

71 خود کوی سودا نسپرم خود روی زیبا ننگرم بر دام خوبان نگذرم چون مرغ ایشان نیستم

72 یاد بتان تا کی کنم، فرش هوس را طی کنم این اسب چوبین پی کنم چون مرد میدان نیستم

73 شیدای هر مهوش نیم، جویای هر دلکش نیم پروانهٔ آتش نیم، مرغ سلیمان نیستم

74 بس نقب کافکندم نهان بر حقهٔ لعل بتان صبح خرد چون شد عیان نقاب پنهان نیستم

75 ساقی غم را ز اندرون چون سوخته بیدم کنون تا چند بارم اشک خون گر رواق افشان نیستم

76 هستم به چشم دوستان هستی که پیدا نیست آن بهر چه هستم بی‌نشان، گر وصل جانان نیستم

77 گر کس بود سگ‌جان منم این چرخ سگ‌دل دشمنم تا کی زید زرین تنم گر آهنین جان نیستم

78 جستم سراپای جهان شیب و فراز آسمان گر هیچ اهلی در جهان، دیدم مسلمان نیستم

79 مانم به خاک کم بها، لب تشنهٔ آب وفا کز جرعهٔ هیچ آشنا آلوده دامان نیستم

80 برد آبرویم آرزو، ایمه کدام آب و چه رو روی از کجا و آب کو، خود در غم آن نیستم

81 سلطان برنائی مگر بهر سواری شد بدر تا کی پیاده بر اثر پویم که سگبان نیستم

82 هرکس به قدر کام خود جوید به دیوان نام خود من باز جستم نام خود در هیچ دیوان نیستم

83 آتش ز من بنهفت دم گر زند خوانم دید کم مصحف ز من بگریخت هم کز اهل ایمان نیستم

84 نه، کعبه را محرم نیم، مرد کنیسه هم نیم نه، بابت زمزم نیم، مرد خمستان نیستم

85 گر کعبه می‌دانی نیم ور دیر می‌خوانی نیم مشغول خاقانی نیم، مقبول خاقان نیستم

86 یاد جلال الدین کنم تا سنگ حیوان گرددم خاک درش بالین کنم تا چوب ثعبان گرددم

87 گردون علم برخوانمش انجم سپه ران بینمش طاس از مه نو دانمش پرچم ز کیوان بینمش

88 ضرغام زهره گوهرش، بهرام دهره لشکرش بینام بهره ز اخترش فتحی که توران بینمش

89 نپسندم از خود اینقدر کز دولت او ما حضر زیر نگین و خطبه در بلغار و خزران بینمش

90 خواهم ز بخت یک دلش، در عرش بینم منزلش زرادخانه بابلش مر بط خراسان بینمش

91 لفظم کند گوهرفشان کز فتح شه یابم نشان چون گردن گردن‌کشان در طوق فرمان بینمش

92 چون کاسهٔ یوزش جهان حلقه به گوش آمد چنان کو تاج شیر سیستان نعلین سگبان بینمش

93 نعلی که افکند ادهمش شمشیر سازد رستمش مومی که گیرد خاتمش حرز سلیمان بینمش

94 اسبی کبود است آسمان هرای زرین اختران باشد به نام اخستان داعی که بر ران بینمش

95 چون با رضا گردد قرین جبریل بینم بر زمین ور در فلک بیند بکین هر چار طوفان بینمش

96 از بس که لب‌های سران بوسد سم اسبش عیان چون جویم از نعلش نشان مسمار مرجان بینمش

97 انجم بریزند از حسد جان‌ها گریزند از جسد کاید چو شمس اندر اسد وز چرخ میدان بینمش

98 آن پیل مست انگیخته وز دست شست آمیخته با بحر دست آمیخته تمساح پیچان بینمش

99 جوزا لگام مرکبش وز گرد قلب عقربش روی آفتاب و تن شبش دم جو ز هر سان بینمش

100 خورشید چون مولای او بوسه زند بر پای او هر صبح از سودای او بر خاک غلطان بینمش

101 گویم که باد چرخ زین زیر سلیمان می‌رود در موکب روح‌الامین دیوی پری‌سان می‌رود

102 امید عدلش ملک را چون عقل در جان پرورد خورشید فضلش خلق را چون لعل در کان پرورد

103 خلقش که گل را برد آب از تابش رای صواب آن گل‌شکردان کافتاب اندر صفاهان پرورد

104 اقبال او خزران ستان با عدل شد هم‌داستان پیل آرد از هندوستان آنگه به خزران پرورد

105 بستان دولت کشورش در دست صلت گسترش شمشیر صولت پرورش ابری که بستان پرورد

106 جنت گهر بر تیغ او دوزخ شرر در تیغ او گوئی به گوهر تیغ عقل است کیمان پرورد

107 در مکتب مردیش دان از لوح شادی عشر خوان هر طفل دولت کاسمان در مهد دوران پرورد

108 خود نیست دولت را گزیر از مهر خاقان کبیر آری مبارز بارگیر از بهر میدان پرورد

109 شاه جهان مهدی ظفر، یعنی شبان دادگر ایام دجال دگر، گرگ ستم زان پرورد

110 ایام بدعهدی کند امروز ناگه دی کند کار هدی مهدی کند دجال طغیان پرورد

111 خصمش به اصل است از بشر شیطانش پرورده بشر هم خوی سگ باشد بتر شیری که سگبان پرورد

112 فرش چو خور مهتاب را اراست باب الباب را چون درسه ظلمت آب را انوار یزدان پرورد

113 آن را که شر سرکش کند ظلمش ز آب آتش کند نه ظلم دل‌ها خوش کند نه کرم دندان پرورد

114 چوپان سپهر و رم سپه، فحل رم است اقبال شه کز بهر رم دارد نگه فحلی که چوپان پرورد

115 دولت برآرد داد او، چون خلد کایمان بردهد راحت قزاید یاد او چون شکر کاحسان بردهد

116 شاه اولین مهدی است خود ثانی سلیمان باد هم انسش به خدمت نامزد جنش به فرمان باد هم

117 گردون غلام است از خطر خورشید جام است از گهر کیوان حسام است از ظفر بهرام پیکان باد هم

118 دین روشن ایام است ازو، دولت نکونام است ازو ملکت به اندام است ازو، ملت به سامان باد هم

119 بزمش چو روضه است از لطف، صحنش چو سدره است از کنف صدرش چو کعبه است از شرف حکمش چو فرمان باد هم

120 نور است بخت روشنش، سر در گریبان تنش چون سایه اندر دامنش، پیوسته دامان باد هم

121 جام و کفش چو بنگری هست آفتاب و مشتری جام آینه است اسکندری می آب حیوان باد هم

122 شمشیر ضرغام افکنش هردم به خون دشمنش چون ابر گرید بر تنش در گریه خندان باد هم

123 شمشیر خصم از بخت بد، بسته زبانی بود و خود چون آینه زنگار زد چون شانه دندان باد هم

124 عزمش همه بال است و پر بزمش همه فال است و فر بذلش همه مال است و زر فضلش همه جان بادهم

125 از رفتن مهد شرف خزران شود رضوان کنف بس شاد بخت است آن طرف شادی شروان باد هم

126 نوروز عذرائی است کش چون دولت شه روح وش حالش چو جنت هست خوش فالش چو قرآن باد هم

127 پیش ملک ز اقبال نو، نوروزی آرد سال نو پیش ملک ز اقبال نو، نوروزی آرد سال نو

128 بادش سعادت دستیار، ارواح قدسی دوستدار اجرام علوی پیش‌کار، ایزد نگهبان باد هم

129 مدحش مرا تلقین کند الهام یزدان هر نفس در هر دعا آمین کند ادریس و رضوان هر نفس

عکس نوشته
کامنت

سوالات متداول درباره شعر خوش خوش به روی ساقیان دیدند خندان صبح را

شاعر شعر خوش خوش به روی ساقیان دیدند خندان صبح را چه کسی است ؟

شاعر شعر خوش خوش به روی ساقیان دیدند خندان صبح را خاقانی شروانی می باشد.

شعر خوش خوش به روی ساقیان دیدند خندان صبح را در چه دوره‌ای سروده شده است؟

این شعر در قرن 6 سروده شده است.

قالب شعر خوش خوش به روی ساقیان دیدند خندان صبح را چیست ؟

قالب شعر خوش خوش به روی ساقیان دیدند خندان صبح را ترکیب است

مضمون اصلی شعر خوش خوش به روی ساقیان دیدند خندان صبح را چیست؟

این شعر در دسته‌بندی اجتماعی, پندآموز, شعر شاد, شعر فارسی, شعر قشنگ, شعر کوتاه, طبیعت, عارفانه, عاشقانه, غمگین, مرگ, می‌نوشی قرار دارد و مضمون اصلی آن اجتماعی, پندآموز, شعر شاد, شعر فارسی, شعر قشنگ, شعر کوتاه, طبیعت, عارفانه, عاشقانه, غمگین, مرگ, می‌نوشی است.