- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 رسیدند بهرام و خسرو بهم گشاده یکی روی و دیگر دژم
2 نشسته جهاندار بر خنگ عاج فریدون یل بود با فر وتاج
3 زدیبای زربفت چینی قبای چو گردوی پیش اندرون رهنمای
4 چو بندوی و گستهم بردست شاه چو خراد برزین زرین کلاه
5 هه غرقه در آهن و سیم و زر نه یاقوت پیدانه زرین کمر
6 چو بهرام روی شهنشاه دید شد از خشم رنگ رخش ناپدید
7 ازان پس چنین گفت با سرکشان که این روسپی زادهٔ بدنشان
8 زپستی و کندی بمردی رسید توانگر شد و رزمگه برکشید
9 بیاموخت آیین شاهنشهان بزودی سرآرم بدو برجهان
10 ببینید لشکرش راسر به سر که تا کیست زیشان یکی نامور
11 سواری نبینم همی رزم جوی که بامن بروی اندر آرند روی
12 ببیند کنون کار مردان مرد تگ اسپ وشمشیر وگرز نبرد
13 همان زخم گوپال وباران تیر خروش یلان بر ده ودار وگیر
14 ندارد به آوردگه پیل پای چومن با سپاه اندر آیم زجای
15 ز آواز من کوه ریزان شود هژبر دلاور گریزان شود
16 بخنجر بدریا بر افسون کنیم بیابان سراسر پرازخون کنیم
17 بگفت و برانگیخت ابلق زجای توگفتی شد آن باره پران همای
18 یکی تنگ آورد گاهی گرفت بدو مانده بد لشکر اندر شگفت
19 ز آورد گه شد سوی نهروان همیبود بر پیش فرخ جوان
20 تنی چند با او ز ایرانیان همه بسته برجنگ خسرو میان
21 چنین گفت خسرو که ای سرکشان ز بهرام چوبین که دارد نشان
22 بدو گفت گردوی کای شهریار نگه کن بران مرد ابلق سوار
23 قبایش سپید و حمایل سیاه همیراند ابلق میان سپاه
24 جهاندار چون دید بهرام را بدانستش آغاز و فرجام را
25 چنین گفت کان دودگون دراز نشسته بران ابلق سرفراز
26 بدو گفت گردوی که آری همان نبردست هرگز به نیکی گمان
27 چنین گفت کز پهلو کوژپشت بپرسی سخن پاسخ آرد درشت
28 همان خوک بینی و خوابیده چشم دل آگنده دارد تو گویی بخشم
29 بدیده ندیدی مر او را بدست کجا در جهان دشمن ایزدست
30 نبینم همی در سرش کهتری نیابد کس او را بفرمانبری
31 ازان پس به بندوی و گستهم گفت که بگشایم این داستان از نهفت
32 که گر خر نیاید به نزدیک بار توبار گران را بنزد خر آر
33 چو بفریفت چوبینه را نره دیو کجا بیند او راه گیهان خدیو
34 هرآن دل که از آز شد دردمند نیایدش کار بزرگان پسند
35 جز از جنگ چو بینه را رای نیست به دلش اندرون داد را جای نیست
36 چوبر جنگ رفتن بسی شد سخن نگه کرد باید ز سر تا ببن
37 که داندکه در جنگ پیروز کیست بدان سردگر لشکر افروز کیست
38 برین گونه آراسته لشکری بپرخاش بهرام یل مهتری
39 دژاگاه مردی چو دیو سترگ سپاهی بکردار درنده گرگ
40 گر ای دون که باشیم همداستان نباشد مرا ننگ زین داستان
41 بپرسش یکی پیش دستی کنم ازان به که در جنگ سستی کنم
42 اگر زو بر اندازه یابم سخن نوآیین بدیهاش گردد کهن
43 زگیتی یکی گوشه اورا دهم سپاسی ز دادن بدو برنهم
44 همه آشتی گردد این جنگ ما برین رزمگه جستن آهنگ ما
45 مرا ز آشتی سودمندی بود خرد بیگمان تاج بندی بود
46 چو بازارگانی کند پادشا ازو شاد باشد دل پارسا
47 بدو گفت گستهم کای شهریار انوشه بدی تا بود روزگار
48 همی گوهر افشانی اندر سخن تو داناتری هرچ باید بکن
49 تو پردادی و بنده بیدادگر توپرمغزی و او پر از باد سر
50 چوبشنید خسرو بپیمود راه خرامان بیامد به پیش سپاه
51 بپرسید بهرام یل را ز دور همیجست هنگامهٔ رزم سور
52 ببهرام گفت ای سرافراز مرد چگونست کارت به دشت نبرد
53 تودرگاه را همچو پیرایهای همان تخت ودیهیم را مایهای
54 ستون سپاهی بهنگام رزم چوشمع درخشنده هنگام بزم
55 جهانجوی گردی و یزدان پرست مداراد دارنده باز از تودست
56 سگالیدهام روزگار تو را بخوبی بسیجیده کارتو را
57 تو را با سپاه تو مهمان کنم زدیدار تو رامش جان کنم
58 سپهدار ایرانت خوانم بداد کنم آفریننده را بر تو یاد
59 سخنهاش بشنید بهرام گرد عنان بارهٔ تیزتگ را سپرد
60 هم از پشت آن باره بردش نماز همیبود پیشش زمانی دراز
61 چنین داد پاسخ مر ابلق سوار که من خرمم شاد وبه روزگار
62 تو را روزگار بزرگی مباد نه بیداد دانی ز شاهی نه داد
63 الان شاه چون شهریاری کند ورا مرد بدبخت یاری کند
64 تو را روزگاری سگالیدهام بنوی کمندیت مالیدهام
65 بزودی یکی دار سازم بلند دو دستت ببندم بخم کمند
66 بیاویزمت زان سزاوار دار ببینی ز من تلخی روزگار
67 چو خسرو ز بهرام پاسخ شنید برخساره شد چون گل شنبلید
68 چنین داد پاسخ که ای ناسپاس نگوید چنین مرد یزدان شناس
69 چو مهمان بخوان توآید ز دور تو دشنام سازی بهنگام سور
70 نه آیین شاهان بود زین نشان نه آن سواران گردنکشان
71 نه تازی چنین کرد ونه پارسی اگر بشمری سال صدبار سی
72 ازین ننگ دارد خردمند مرد بگرد در ناسپاسی مگرد
73 چو مهمانت آواز فرخ دهد برین گونه بر دیو پاسخ دهد
74 بترسم که روز بد آیدت پیش که سرگشته بینمت بر رای خویش
75 تو را چاره بر دست آن پادشاست که زندست جاوید وفرانرواست
76 گنهکار یزدانی وناسپاس تن اندر نکوهش دل اندر هراس
77 مرا چون الان شاه خوانی همی زگوهر بیک سوم دانی همی
78 مگر ناسزایم بشاهنشهی نزیباست برمن کلاه مهی
79 چون کسری نیا وچوهرمز پدر کرا دانی ازمن سزاوارتر
80 ورا گفت بهرام کای بدنشان به گفتار و کردار چون بیهشان
81 نخستین ز مهمان گشادی سخن سرشتت بدوداستانت کهن
82 تو را با سخنهای شاهان چه کار نه فرزانه مردی نه جنگی سوار
83 الان شاه بودی کنون کهتری هم ازبندهٔ بندگان کمتری
84 گنه کارتر کس توی درجهان نه شاهی نه زیباسری ازمهان
85 بشاهی مرا خواندند آفرین نمانم که پی برنهی برزمین
86 دگرآنک گفتی که بداختری نزیبد تو را شاهی و مهتری
87 ازان گفتم ای ناسزاوار شاه که هرگز مبادی تو درپیش گاه
88 که ایرانیان بر تو بر دشمنند بکوشند و بیخت زبن برکنند
89 بدرند بر تنت بر پوست ورگ سپارند پس استخوانت بسگ
90 بدو گفت خسرو کهای بدکنش چراگتشهای تند وبرتر منش
91 که آهوست بر مرد گفتار زشت تو را اندر آغاز بود این سرشت
92 ز مغز تو بگسست روشن خرد خنک نامور کو خرد پرودرد
93 هرآن دیو کاید زمانش فراز زبانش به گفتار گردد دراز
94 نخواهم که چون تو یکی پهلوان بتندی تبه گردد و ناتوان
95 سزد گر ز دل خشم بیرون کنی نجوشی وبر تیزی افسون کنی
96 ز دارندهٔ دادگر یادکن خرد را بدین یاد بنیاد کن
97 یکی کوه داری بزیر اندورن که گر بنگری برتر از بیستون
98 گر از تو یکی شهریار آمدی مغیلان بیبر ببار آمدی
99 تو را دل پراندیشه مهتریست ببینیم تا رای یزدان بچیست
100 ندانم که آمختت این بد تنی تو را با چنین کیش آهرمنی
101 هران کاین سخن با تو گوید همی به گفتار مرگ تو جوید همی
102 بگفت وفرود آمد از خنگ عاج ز سر بر گرفت آن بهاگیر تاج
103 بنالید و سر سوی خورشید کرد زیزدان دلش پرزامید کرد
104 چنین گفت کای روشن دادگر درخت امید از تو آید ببر
105 تو دانی که بر پیش این بنده کیست کزین ننگ بر تاج باید گریست
106 وزانجا سبک شد بجای نماز همیگفت با داور پاک راز
107 گر این پادشاهی زتخم کیان بخواهد شدن تا نبندم میان
108 پرستنده باشم بتشکده نخواهم خورش جز زشیر دده
109 ندارم به گنج اندرون زر وسیم بگاه پرستش بپوشم گلیم
110 گر ای دون که این پادشاهی مراست پرستنده و ایمن و داد و راست
111 تو پیروز گردان سپاه مرا به بنده مده تاج وگاه مرا
112 اگرکام دل یابم این تاج واسپ بیارم دمان پیش آذرگشسپ
113 همین یاره وطوق واین گوشوار همین جامهٔ زر گوهرنگار
114 همان نیزده بدره دینار زرد فشانم برین گنبد لاژورد
115 پرستندگان رادهم ده هزار درم چون شوم برجهان شهریار
116 زبهرامیان هرک گردد اسیر به پیش من آرد کسی دستگیر
117 پرستنده فرخ آتش کنم دل موبد و هیربد خوش کنم
118 بگفت این وز خاک برپای خاست ستمدیده گویندهٔ بود راست
119 زجای نیایش بیامد چوگرد به بهرام چوبینه آواز کرد
120 کهای دوزخی بندهٔ دیو نر خرد دور و دور از تو آیین وفر
121 ستمگاره دیویست با خشم و زور کزین گونه چشم تو را کرد کور
122 بجای خرد خشم و کین یافتی زدیوان کنون آفرین یافتی
123 تو را خارستان شارستانی نمود یکی دوزخی بوستانی نمود
124 چراغ خرد پیش چشمت بمرد زجان و دلت روشنایی ببرد
125 نبودست جز جادوی پرفریب که اندر بلندی نمودت نشیب
126 بشاخی همی یازی امروز دست که برگش بود زهر وبارش کبست
127 نجستست هرگز تبار تواین نباشد بجوینده بر آفرین
128 تو را ایزد این فر و برزت نداد نیاری ز گرگین میلاد یاد
129 ایا مرد بدبخت وبیدادگر بنابودنیها گمانی مبر
130 که خرچنگ رانیست پرعقاب نپرد عقاب از بر آفتاب
131 به یزدان پاک وبتخت وکلاه که گر من بیابم تو را بیسپاه
132 اگر برزنم بر تو برباد سرد ندارمت رنجه زگرد نبرد
133 سخنها شنیدیم چندی درشت به پیروزگر بازهشتیم پشت
134 اگر من سزاوار شاهی نیم مبادا که در زیر دستی زیم
135 چنین پاسخش داد بهرام باز که ای بی خرد ریمن دیوساز
136 پدرت آن جهاندار دین دوست مرد که هرگز نزد برکسی باد سرد
137 چنو مرد را ارج نشناختی بخواری زتخت اندرانداختی
138 پس او جهاندار خواهی بدن خردمند و بیدار خواهی بدن
139 تو ناپاکی و دشمن ایزدی نبینی زنیکی دهش جزبدی
140 گر ای دون که هرمزد بیداد بود زمان و زمین زو بفریاد بود
141 تو فرزند اویی نباشد سزا به ایران و توران شده پادشا
142 تو را زندگانی نباید نه تخت یکی دخمهای بس که دوری ز بخت
143 هم ان کین هرمز کنم خواستار دگرکاندر ایران منم شهریار
144 کنون تازه کن برمن این داستان که از راستان گشت همداستان
145 که تو داغ بر چشم شاهان نهی کسی کو نهد نیز فرمان دهی
146 ازان پس بیابی که شاهی مراست ز خورشید تا برج ماهی مراست
147 بدو گفت خسرو که هرگز مباد که باشد بدرد پدر بنده شاد
148 نوشته چنین بود وبود آنچ بود سخن بر سخن چند باید فزود
149 تو شاهی همیسازی از خویشتن که گر مرگت آید نیابی کفن
150 بدین اسپ و برگستوان کسان یکی خسروی برزو نارسان
151 نه خان و نه مان و نه بوم ونژاد یکی شهریاری میان پر زباد
152 بدین لشکر و چیز ونامی دروغ نگیری بر تخت شاهی فروغ
153 زتو پیش بودند کنداوران جهانجوی و با گرزهای گران
154 نجستند شاهی که کهتر بدند نه اندر خور تخت و افسر بدند
155 همی هرزمان سرفرازی بخشم همی آب خشم اندرآری بچشم
156 بجوشد همی برتنت بدگمان زمانه بخشم آردت هر زمان
157 جهاندار شاهی ز داد آفرید دگر از هنر وز نژاد آفرید
158 بدان کس دهد کو سزاوارتر خرددارتر هم بی آزارتر
159 الان شاه ما را پدر کرده بود کجا برمن ازکارت آزرده بود
160 کنون ایزدم داد شاهنشهی بزرگی و تخت و کلاه مهی
161 پذیرفتم این از خدای جهان شناسنده آشکار ونهان
162 بدستوری هرمز شهریار کجا داشت تاج پدر یادگار
163 ازان نامور پر هنر بخردان بزرگان وکارآزموده ردان
164 بدان دین که آورده بود از بهشت خردیافته پیرسر زردهشت
165 که پیغمبر آمد بلهراسپ داد پذیرفت زان پس بگشتاسپ داد
166 هرآنکس که ما را نمودست رنج دگر آنک ازو یافتستیم گنج
167 همه یکسر اندر پناه منند اگر دشمن ار نیک خواه منند
168 همه بر زن وزاده بر پادشا نخوانیم کس را مگر پارسا
169 ز شهری که ویران شداندر جهان بجایی که درویش باشد نهان
170 توانگر کمن مرد درویش را پراگنده و مردم خویش را
171 همه خارستانها کنم چون بهشت پر از مردم و چارپایان وکشت
172 بمانم یکی خوبی اندر جهان که ناممپس از مرگ نبود نهان
173 بیاییم و دل را تو رازو کنیم بسنجیم ونیرو ببازو کنیم
174 چو هرمز جهاندار وباداد بود زمین و زمانه بدو شاد بود
175 پسر بیگمان از پدر تخت یافت کلاه و کمر یافت و هم بخت یافت
176 تو ای پرگناه فریبنده مرد که جستی نخستین ز هرمز نبرد
177 نبد هیچ بد جز بفرمان تو وگر تنبل و مکر ودستان تو
178 گر ایزد بخواهد من از کین شاه کنم بر تو خورشید روشن سیاه
179 کنون تاج را درخور کار کیست چو من ناسزایم سزاوار کیست
180 بدو گفت بهرام کای مرد گرد سزا آن بود کز تو شاهی ببرد
181 چو از دخت بابک بزاد اردشیر که اشکانیان را بدی دار وگیر
182 نه چون اردشیر اردوان را بکشت بنیرو شد و تختش آمد بمشت
183 کنون سال چون پانصد برگذشت سر تاج ساسانیان سرد گشت
184 کنون تخت و دیهیم را روز ماست سرو کار با بخت پیروز ماست
185 چو بینیم چهر تو وبخت تو سپاه وکلاه تو وتخت تو
186 بیازم بدین کار ساسانیان چوآشفته شیری که گردد ژیان
187 زدفتر همه نامشان بسترم سر تخت ساسانیان بسپرم
188 بزرگی مر اشکانیان را سزاست اگر بشنود مرد داننده راست
189 چنین پاسخ آورد خسرو بدوی کهای بیهده مرد پیکار جوی
190 اگر پادشاهی زتخم کیان بخواهد شدن تو کیی درجهان
191 همه رازیان از بنه خود کنید دو رویند وز مردمی برچیند
192 نخست از ری آمد سپاه اندکی که شد با سپاه سکندر یکی
193 میان را ببستند با رومیان گرفتند ناگاه تخت کیان
194 ز ری بود ناپاکدل ماهیار کزو تیره شد تخم اسفندیار
195 ازان پس ببستند ایرانیان بکینه یکایک کمر بر میان
196 نیامد جهان آفرین را پسند ازیشان به ایران رسید آن گزند
197 کلاه کیی بر سر اردشیر نهاد آن زمان داور دستگیر
198 بتاج کیان او سزاوار بود اگر چند بیگنج ودینار بود
199 کنون نام آن نامداران گذشت سخن گفتن ماهمه بادگشت
200 کنون مهتری را سزاوار کیست جهان را بنوی جهاندار کیست
201 بدو گفت بهرام جنگی منم که بیخ کیان را زبن برکنم
202 چنین گفت خسرو که آن داستان که داننده یادآرد ازباستان
203 که هرگز بنادان وبیراه وخرد سلیح بزرگی نباید سپرد
204 که چون بازخواهی نیاید بدست که دارنده زان چیزگشتست مست
205 چه گفت آن خردمند شیرین سخن که گر بیبنانرا نشانی ببن
206 بفرجام کارآیدت رنج ودرد بگرد درناسپاسان مگرد
207 دلاور شدی تیز وبرترمنش ز بد گوهر آمد تو را بدکنش
208 تو را کرد سالار گردنکشان شدی مهتر اندر زمین کشان
209 بران تخت سیمین وآن مهرشاه سرت مست شد بازگشتی ز راه
210 کنون نام چوبینه بهرام گشت همان تخت سیمین تو را دام گشت
211 بران تخت برماه خواهی شدن سپهبد بدی شاه خواهی شدن
212 سخن زین نشان مرد دانا نگفت برآنم که با دیو گشتی تو جفت
213 بدو گفت بهرام کای بدکنش نزیبد همی بر تو جز سرزنش
214 تو پیمان یزدان نداری نگاه همی ناسزا خوانی این پیشگاه
215 نهی داغ بر چشم شاه جهان سخن زین نشان کی بود درنهان
216 همه دوستان بر تو بر دشمنند به گفتار با تو به دل بامنند
217 بدین کار خاقان مرا یاورست همان کاندر ایران وچین لشکرست
218 بزرگی من از پارس آرم بری نمانم کزین پس بود نام کی
219 برافرازم اندر جهان داد را کنم تازه آیین میلاد را
220 من از تخمهٔ نامور آرشم چو جنگ آورم آتش سرکشم
221 نبیره جهانجوی گرگین منم هم آن آتش تیز برزین منم
222 به ایران بران رای بد ساوهشاه که نه تخت ماند نه مهر وکلاه
223 کند با زمین راست آتشکده نه نوروز ماند نه جشن سده
224 همه بنده بودند ایرانیان برین بوم تا من ببستم میان
225 تو خودکامه را گر ندانی شمار بروچارصد بار بشمر هزار
226 زپیلان جنگی هزار و دویست که گفتی که بر راه برجای نیست
227 هزیمت گرفت آن سپاه بزرگ من از پس خروشان چودیو سترگ
228 چنان دان که کس بیهنر درجهان بخیره نجوید نشست مهان
229 همی بوی تاج آید ازمغفرم همی تخت عاج آید از خنجرم
230 اگر با تو یک پشه کین آورد زتختت بروی زمین آورد
231 بدو گفت خسرو کهای شوم پی چرا یاد گرگین نگیری بری
232 که اندر جهان بود وتختش نبود بزرگی و اورنگ وبختش نبود
233 ندانست کس نام او در جهان فرومایه بد درمیان مهان
234 بیامد گرانمایه مهران ستاد بشاه زمانه نشان تو داد
235 زخاک سیاهت چنان برکشید شد آن روز برچشم تو ناپدید
236 تو را داد گنج وسلیح وسپاه درفش تهمتن درفشان چو ماه
237 نبد خواست یزدان که ایران زمین بویرانی آرند ترکان چین
238 تو بودی بدین جنگشان یارمند کلاهت برآمد بابر بلند
239 چو دارنده چرخ گردان بخواست که آن پادشا را شود کار راست
240 تو زان مایه مر خویشتن را نهی که هرگز ندیدی بهی و مهی
241 گرین پادشاهی زتخم کیان بخواهد شدن تو چه بندی میان
242 چواسکندری باید اندر جهان که تیره کند بخت شاهنشهان
243 توبا چهرهٔ دیو و با رنگ وخاک مبادی بگیتی جزاندر مغاک
244 زبی راهی وکارکرد تو بود که شد روز برشاه ایران کبود
245 نوشتی همان نام من بر درم زگیتی مرا خواستی کرد کم
246 بدی را تو اندر جهان مایهای هم از بیرهان برترین پایهای
247 هران خون که شد درجهان ریخته توباشی بران گیتی آویخته
248 نیابی شب تیره آن را بخواب که جویی همی روز در آفتاب
249 ایا مرد بدبخت بیدادگر همه روزگارت بکژی مبر
250 زخشنودی ایزد اندیشه کن خردمندی و راستی پیشه کن
251 که این بر من و تو همیبگذرد زمانه دم ما همیبشمرد
252 که گوید کژی به از راستی بکژی چرا دل بیاراستی
253 چو فرمان کنی هرچ خواهی تو راست یکی بهر ازین پادشاهی تو راست
254 بدین گیتی اندر بزی شادمان تن آسان و دور از بد بدگمان
255 وگر بگذری زین سرای سپنج گه بازگشتن نباشی به رنج
256 نشاید کزین کم کنیم ارفزون که زردشت گوید بزند اندرون
257 که هرکس که برگردد از دین پاک زیزدان ندارد به دل بیم وباک
258 بسالی همیداد بایدش پند چو پندش نباشد ورا سودمند
259 ببایدش کشتن بفرمان شاه فکندن تن پرگناهش به راه
260 چو بر شاه گیتی شود بدگمان ببایدش کشتن هم اندر زمان
261 بریزند هم بیگمان خون تو همین جستن تخت وارون تو
262 کنون زندگانیت ناخوش بود وگر بگذری جایت آتش بود
263 وگر دیر مانی برین هم نشان سر از شاه وز داد یزدان کشان
264 پشیمانی آیدت زین کار خویش ز گفتار ناخوب و کردار خویش
265 تو بیماری وپند داروی تست بگوییم تا تو شوی تن درست
266 وگر چیزه شد بردلت کام ورشک سخن گوی تا دیگر آرم پزشک
267 پزشک تو پندست و دارو خرد مگر آز تاج از دلت بسترد
268 به پیروزی اندر چنین کش شدی وز اندیشه گنج سرکش شدی
269 شنیدی که ضحاک شد ناسپاس ز دیو و ز جادو جهان پرهراس
270 چو زو شد دل مهتران پر ز درد فریدون فرخنده با او چه کرد
271 سپاهت همه بندگان منند به دل زنده و مردگان منند
272 ز تو لختکی روشنی یافتند بدین سان سر از داد برتافتند
273 چومن گنج خویش آشکارا کنم دل جنگیان پرمدارا کنم
274 چو پیروز گشتی تو برساوه شاه برآن برنهادند یکسر سپاه
275 که هرگز نبینند زان پس شکست چو از خواسته سیر گشتند ومست
276 نباید که بردست من بر هلاک شوند این دلیران بیبیم وباک
277 تو خواهی که جنگی سپاهی گران همه نامداران و کنداوران
278 شود بوم ایران ازیشان تهی شکست اندر آید بتخت مهی
279 که بد شاه هنگام آرش بگوی سرآید مگر بر من این گفت وگوی
280 بدو گفت بهرام کان گاه شاه منوچهر بد با کلاه و سپاه
281 بدو گفت خسرو کهای بدنهان چودانی که او بود شاه جهان
282 ندانی که آرش ورا بنده بود بفرمان و رایش سرافکنده بود
283 بدو گفت بهرام کز راه داد تواز تخم ساسانی ای بد نژاد
284 که ساسان شبان وشبان زاده بود نه بابک شبانی بدو داده بود
285 بدو گفت خسرو کهای بدکنش نه از تخم ساسان شدی برمنش
286 دروغست گفتار تو سر به سر سخن گفتن کژ نباشد هنر
287 تو از بدتنان بودی وبیبنان نه از تخم ساسان رسیدی بنان
288 بدو گفت بهرام کاندر جهان شبانی ز ساسان نگردد نهان
289 ورا گفت خسرو که دارا بمرد نه تاج بزرگی بساسان سپرد
290 اگر بخت گم شد کجا شد نژاد نیاید ز گفتار بیداد داد
291 بدین هوش واین رای واین فرهی بجویی همی تخت شاهنشهی
292 بگفت و بخندید وبرگشت زوی سوی لشکر خویش بنهاد روی
293 زخاقانیان آن سه ترک سترگ که ارغنده بودند برسان گرگ
294 کجا گفته بودند بهرام را که ما روز جنگ از پی نام را
295 اگر مرده گر زنده بالای شاه بنزد تو آریم پیش سپاه
296 ازیشان سواری که ناپاک بود دلاور بد و تند و ناباک بود
297 همیراند پرخاشجوی و دژم کمندی ببازو و درون شست خم
298 چو نزدیکتر گشت با خنگ عاج همیبود یازان بپرمایه تاج
299 بینداخت آن تاب داده کمند سرتاج شاه اندرآمد ببند
300 یکی تیغ گستهم زد برکمند سرشاه را زان نیامد گزند
301 کمان را بزه کرد بندوی گرد بتیر از هوا روشنایی ببرد
302 بدان ترک بدساز بهرام گفت که جز خاک تیره مبادت نهفت
303 که گفتت که با شاه رزم آزمای ندیدی مرا پیش اوبربپای
304 پس آمد بلشکر گه خویش باز روانش پر ازدرد وتن پرگداز