- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 ظالمان کردند مردی را اسیر ریختند آبی برو چون ز مهریر
2 میزدندش چوب و او میگفت زار دست من گیر ای خدای کامگار
3 شیخ مهنه میگذشت آنجایگاه خادمی گفتش که ای سلطان راه
4 گر از ایشانش شفاعت میکنی همچنان دانم که طاعت میکنی
5 این شفاعت گفت چون آرم بجای کین زمان یاد آمد او را از خدای
6 هر کرا این لحظه آید یاد ازو دل دریده سر بریده باد ازو
7 یاد آن بهتر که آرام آورد مار را چون مور در دام آورد