-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 از سر کوی تو با دل باز نتوان آمدن بل کز آن منزل به منزل باز نتوان آمدن
2 عشق دریای ست کآن را نیست پایانی پدید از چنین دریا به ساحل باز نتوان آمدن
3 عاقلان از کوی او دیوانه می گردند باز زان که از میخانه عاقل باز نتوان آمدن
4 زلف او چون می نهد دیوانگان را سلسله همچو مجنون از سلاسل باز نتوان آمدن
5 از پی دل سالها شد تا درین کوی آمدیم وین زمان بی جان و بی دل باز نتوان آمدن
6 من به قول دشمنان هرگز نگویم ترک دوست کز چنین حقّی به باطل باز نتوان آمدن
7 خلق گویندم کزین بی حاصلی باز آ جلال تا نگردد کام حاصل باز نتوان آمدن