از سر کوی تو با دل باز نتوان از جلال عضد غزل 224

جلال عضد

آثار جلال عضد

جلال عضد

از سر کوی تو با دل باز نتوان آمدن

1 از سر کوی تو با دل باز نتوان آمدن بل کز آن منزل به منزل باز نتوان آمدن

2 عشق دریای ست کآن را نیست پایانی پدید از چنین دریا به ساحل باز نتوان آمدن

3 عاقلان از کوی او دیوانه می گردند باز زان که از میخانه عاقل باز نتوان آمدن

4 زلف او چون می نهد دیوانگان را سلسله همچو مجنون از سلاسل باز نتوان آمدن

5 از پی دل سالها شد تا درین کوی آمدیم وین زمان بی جان و بی دل باز نتوان آمدن

6 من به قول دشمنان هرگز نگویم ترک دوست کز چنین حقّی به باطل باز نتوان آمدن

7 خلق گویندم کزین بی حاصلی باز آ جلال تا نگردد کام حاصل باز نتوان آمدن

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر