1 این حرصها که دامن صد فن شکستهاند عرض کلاه داده و گردن شکستهاند
2 دارد شراب غفلت ابنای روزگار بد مستیی که ساغر مردن شکستهاند
3 بیتابی از غبار نفس کم نمیشود مبنای دل به روی تپیدن شکستهاند
4 در زلف یار هیچ دلآزردگی نداشت این دانهها ز دوری خرمن شکستهاند
5 یارب شکست من به چه افسون شود درست دارم دلی که پیشتر از من شکستهاند
6 در عالمی که سنگ شررخیز وحشت است گرد مرا چو آب در آهن شکستهاند
7 هرگل که دیدم آبلهٔ خون چکیده بود یا رب چه خار در دل گلشن شکستهاند
8 صد برق درکمین نفس موج میزند مردم نظر به شعلهٔ ایمن شکستهاند
9 پرواز من چو موج گهر در دل است و بس بالیکه داشتم به تپیدن شکستهاند
10 هر ذرهام به رنگ دگر میدهد نشان جوش بهارم آینهٔ من شکستهاند
11 امروز نفی هم گل اقبال دوستیست یاران ز رنگ ما صف دشمن شکستهاند
12 ما عاجزان ز کوی تو دیگر کجا رویم در پای رشتهها سر سوزن شکستهاند
13 سنگی ز ننگ عجز به مینای ما نخورد ما را همان به درد شکستن شکستهاند
14 یک گل در این بهار اقامت سراغ نیست بیدل ز رنگ خود همه دامن شکستهاند