1 تادر دشت هست و جو باره نیست از کوشش و کشش چاره
2 ای خداوند هفت سیّاره پادشاهی فرست خونخواره
3 تا در دشت را چو دشت کند جوی خون راند او ز جو باره
4 عدد هر دوشان بیفزاید هر یکی را کند بصد پاره
1 چو روی خوب تو خورشید آسمان هم نیست بقّد و قامت تو سر و بوستان هم نیست
2 ببوی آنکه برنگ رخ تو گردد گل بسی تکلّفها کرد و آنچنان هم نیست
1 عکس رخ تو چون بر فلک می افتد مه در دویی خویش بشک می افتد
2 رخسارۀ لعل بر رح زردم نه کان رنگ برین رنگ خشک می افتد
1 خود ترا عادت دلداری نیست کار تو جز که دل آزاری نیست
2 چشم تو تا که چنین ریزد خون هیچ باکیش ز بیماری نیست