- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 هیچگه بر حال من رحمی نمیآید ترا میکشی ما را مگر عاشق نمیباید ترا
2 میشود آتش ز باد افزون چه باشد گر مدام حسن روز افزون ز آه من بیفزاید ترا
3 گر ز من در خاطر پاکیزه داری اضطراب من شوم آواره تا خاطر بیاساید ترا
4 چرخ میداند که در من تاب دیدار تو نیست زین سبب هرگز نمیخواهد که بنماید ترا
5 بسته خود را به آن شاخ گل ای دل غنچهوار تا نکردی دور ازو آن به که نگشاید ترا
6 در جفا و در وفا ای مه نداری اختیار نشئهٔ حُسن است حاکم تا چه فرماید ترا
7 مینهی سر بر ره آن مه فضولی دم به دم زین شرف شاید که سر بر آسمان ساید ترا