خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا از جلال عضد غزل 6

جلال عضد

آثار جلال عضد

جلال عضد

خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا

1 خبرت هست که از خویش خبر نیست مرا گذری کن که ز غم راه گذر نیست مرا

2 گر سرم در سر سودات رود نیست عجب سر سودای تو دارم سرِ سر نیست مرا

3 ز آب دیده که به صد خون دلش پروردم هیچ حاصل به جز از خون جگر نیست مرا

4 محنت زلف تو تا یافت ظفر بر دل من بر مراد دل خود هیچ ظفر نیست مرا

5 بی رخت اشک همی بارم و گل می کارم به جز این کار کنون کار دگر نیست مرا

6 بر سر زلف تو زان روی ظفر ممکن نیست که توانایی چون باد سحر نیست مرا

7 من پروانه صفت گرچه پر و بالم سوخت همچنان ز آتش عشق تو حذر نیست مرا

8 منم آن شمع که در سوز چنان بی خبرم که گرم سر ببُری هیچ خبر نیست مرا

9 تا که آمد رخ زیبای تو در چشم جلال بر گل و لاله کنون میل نظر نیست مرا

عکس نوشته
کامنت
comment