1 عمریست رخت حسرتم از سینه بستهاند راه نفس به خلوت آیینه بستهاند
2 وارستگی ز اطلس و دیبا چه ممکن است این شعله را به خرقهٔ پشمینه بستهاند
3 وحدتسرای دل نشود جلوهگاه غیر عکس است تهمتی که بر آیینه بستهاند
4 از نقد دل تهیست بساط جهان که خلق بر رشتهٔ نفس گره کینه بستهاند
5 گو پاسبان به خواب طرب زن که خسروان دلها چو قفل بر در گنجینه بستهاند
6 مضمونی از خیال تأمل رمیدهایم تقویم حال ما همه پارینه بستهاند
7 غافل نیام ز صورت واماندگان خاک در پای من ز آبله آیینه بستهاند
8 چون شمع کشته عجزپرستان خدمتت دستیست نقش داغ که بر سینه بستهاند
9 بیگانه است شعله ز پیوند عافیت از سوختن به خرقهٔ ما پینه بستهاند
10 بیدل به سعد و نحس جهان نیست کار ما طفلان دلی به شنبه و آدینه بستهاند