- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 بوی سرگین در دماغت هست چست محتسب گشتی که دینم شد درست
2 روز مانی احتساب خویش کن ترک کردار و کتاب خویش کن
3 گرکنی تو همچو بهمان احتساب بر سرت آید عذاب بیحساب
4 برگذر زین کار و از آزار خلق ورنه چون دزدان بیاویزی بحلق
5 دزد دنیا خود متاعی برده بود یا زمال اهل دنیا خورده بود
6 تو کنی رخنه بدین مصطفی هیچ شرمی می نداری از خدا
7 تو کنی دلهای مردم را ملول می نداری شرم از روح رسول
8 گر نباشد جمله کار تو ریا در ره این فش از کجا و تو کجا
9 ای ترا افعال زشت و خلق هم از تو حق گشته ملول و خلق هم
10 ای تو با این فسق و دستار بلند در میان خلق گشته خود پسند
11 ای گرفته سبحه از بهر ریا از ریا بگذر تو وبا راه آ
12 چند گردی بهر آزار کسان شرم دار از خالق هر دو جهان
13 دل بدست آر و مجو آزار دل ز آنکه باشدمخزن اسرار دل
14 خود نکوتر باشد از صد کعبه دل ساز دل نیکوتر است از ساز گل
15 دل بود منزلگه اسرار غیب گر نمیدانی تو راخود نیست عیب
16 عیب من آنست که گفتم راست را بشنو ازمن خود یکی درخواست را
17 ترک آزار دل دانا بکن تا نیفتی چون درخت از بیخ وبن
18 هر که آزار دل دانا کند در دو عالم خویش را رسوا کند
19 رو مجو آزار دلها بیگناه ورنه باشی در دو عالم رو سیاه
20 جهد کن دلهای ایشان شاد ساز تا شود درهای جنّت بر تو باز
21 رو تو بیمنّت بدستت آر دل ز آنکه از منّت بسی باشد خجل
22 هر که یک دل را بیازارد چو جان جمله دلها را بیازارد عیان
23 این چنین کس از بدیها بدتر است بلکه او خود در جهان چون کافر است
24 چند گویم من بتو ای هیچکس هیچ کردی خویش را همچو مگس
25 ترک کن افعال بد را نیک شو بر طریق صالحان نیک رو
26 من چگویم باتو تو خود هیچ کس در میان خلق گشتی خرمگس
27 ای که آزردی دل عطار را من بتوکی گویم این اسرار را
28 این همه اسرار از دل آمده باتو گفتن راز مشکل آمده
29 بعد من گر خوانی این مظهر تمام زینهارش تو نگهدار از عوام
30 بود این مظهر چو جوهر ذات بود وین معانی از صفات ذات بود
31 رو تو جوهر خوان شو و جوهرشناس تا بیابی علم معنی بی قیاس
32 رو تو جوهر دان و مظهر نیز هم تا نگردی در معانی متّهم
33 مظهر وجوهر هم از گنج وی است خود بدست ابلهان رنج وی است
34 از برای روح احمد جوهرم و از برای نور حیدر مظهرم
35 نیک دان و نیکخوان و گوش کن تا که روشن گرددت سرّ کهن
36 در جهان بسیار معنا گفتهاند درّ اسرار معانی سفتهاند
37 از زمان مصطفا تا این زمان واز زمان آدم آخر زمان
38 از ولی و شیخ و شاعر تا نجوم کس ندانسته چو عطّار این علوم
39 هست او شاگرد حیدر بیشکی تو چه میدانی از اینها خود یکی
40 نیست چون عطّار مرغی در جهان زانکه هست او بلبل این بوستان
41 هیچ میدانی که این دادم ز کیست وین همه افغان و فریادم ز کیست
42 بهر آن است تا بدانی خویش را چند برخود میزنی تو نیش را
43 خویش را و نیش را بشناس تو تا شود کارت چو حال من نکو
44 خویش تو پیراست باراه آردت نیش تو کفر است گمراه آردت
45 گر نیابی پیر جوهر پیش آر وانگهی مظهر چو جان خویش دار
46 چند گوئی تو به نااهلان سخن دم نگهدار ومعانی ختم کن
47 تانگویندت توئی اهل حلول یا توئی همچون روافض بوالفضول
48 یا نه دین ناصبی بربودهای یا نه تو همچون خوارج بودهای
49 یا بگویند اتّحادی بودهای یا تو کیش ملحدان بربودهای
50 گر نگویم راست اینها نشنوم من بدین مصطفی آسودهام
51 هرچه گویندم کنمشان منبحل ز آنکه دارم مهر شاهی را بدل
52 آنچه او گفتا بگو من گفتهام من بگفت دیگران کی رفتهام
53 گفت دیگر ابلهان قیل است وقال گفت شاه اولیا حالست حال
54 قال را در درس مان و حال گیر تا شوی واصل تودرعرفان پیر
55 پیر تو شاهست دیگر پیر نیست در دو عالم همچو او یک میر نیست
56 نور او از نور احمد تافته حق بدست قدرتش بشکافته
57 سرّ ایشان کس نداند جز الاه این سخن روشن شد از ماهی بماه
58 قصد من بسیار مردم کردهاند خاطر مسکین من آزردهاند
59 جور بسیار از جهان بر من رسید جور دنیا راه همی باید کشید
60 ناصرخسرو ز سرّ آگاه بود نه چو تو او مرتد و گمراه بود
61 ناصر خسرو که اندوهی گرفت رفت و منزل در سر کوهی گرفت
62 ناصر خسرو بحق پی برده بود از میان خلق بیرون رفته بود
63 یار او یک غار بود و تار بود او بنور و نار حق در کار بود
64 رو تو در کار خدامردانه باش وز وجود خویشتن بیگانه باش
65 تا ببینی مظهر سلطان عشق وانمائی در جهان برهان عشق
66 عشق چبود قبلهٔ سلطان دل عشق چبود کعبهٔ میدان دل
67 عشق چبود مقصد ومقصود تو عشق باشد عابد و معبود تو
68 عشق دارد درجهان دیوانهها عشق کرده خانمان ویرانهها
69 عشق باشد تاج جمله اولیا عشق گفته بامحمّد انّما
70 عشق گفته با محمّد در شهود در نهان و آشکارا هرچه بود
71 عشق گفته با محمّد راز خود هم از او بشنیده خود و آواز خود
72 عشق گفته آنچه پنهانی بود عشق گفته آنچه سبحانی بود
73 عشق گفته راز پنهانی بما رو بگو عطّار آن را برملا
74 عشق گفته رو بگو اسرار من خود مترسان خویش را ازدار من
75 عشق گفتا من شدم همراه تو عشق گفتا من شدم خود شاه تو
76 عشق گفتا من بتو ایمان دهم بعد از آنی در معانی جان دهم
77 عشق گفتا شرع تعلیمت کنم در طریق عشق تعظیمت کنم
78 عشق گفتا خود حقیقت آن ماست وین معانی و بیان در شأن ماست
79 عشق گوید جملهٔ عالم منم در میان جان و تن محرم منم
80 عشق گوید من بجمله انبیا گفتهام راز نهانی بر ملا
81 عشق گوید اولیا شاگرد من خواندن درس معانی ورد من
82 عشق گوید همنشین تو شدم درس و تکرار و معین تو شدم
83 عشق گوید غافلی از حال من از بد ونیک و ازین افعال من
84 عشق گوید فعل من نیکست و نیک واندر این دریا نهانم همچو ریگ
85 عشق گوید تو برو بیهوش شو پیش عشق او چو من پرجوش شو
86 عشق گوید غافلی از یار من گوش کن یک لحظه از اسرار من
87 عشق گوید گر ز من غافل شدی خود یقین میدان که بیحاصل شدی
88 عشق میگوید منم دریای راز با توحاضر بودهام من در نماز
89 عشق گوید که مراخود یاد کن وین دل شاد کن
90 عشق گوید رو ز شیطان دور شو وانگهی چون جان جانان نور شو
91 عشق گوید رو بدین شه گرو وانگهی اسرار حق از شه شنو
92 عشق گوید که همو مقصود بود با محمّد حامد ومحمود بود
93 عشق گوید گر بدانی شاه را همچو خورشیدی ببینی ماه را
94 عشق گوید راه او راه من است همچو عطّاری که آگاه من است
95 عشق گوید من بعالم آمدم از برای دید آدم آمدم
96 عشق گوید گه نهانم گه عیان من بجسم تو درآیم همچو جان
97 عشق گوید گر تو میخواهی مرا رو بپوشان جامهٔ شاهی مرا
98 عشق گوید که لسان غیب من این کتب را گفتهام بی عیب من
99 عشق گوید که بسی اسرارها من دراین مظهر بگفتم بارها
100 عشق میگوید که این راز من است بر سردست شهان باز من است
101 عشق میگوید که با حق راز من از برون و از درون آواز من
102 عشق میگوید همه حیوان بدند یک یکی در راه او انسان شدند
103 عشق میگوید که سلطانی کنم باشه خود سرّ پنهانی کنم
104 عشق میگوید که دیدم رازها مرغ معنی کرده است پروازها
105 عشق میگوید مدار حق منم در معانی پود و تار حق منم
106 عشق میگوید نبی بر حق شتافت زان بقرب حضرت اوراه یافت
107 عشق میگوید ولی بر من گذشت تیر مهر او ز جان و تن گذشت
108 عشق میگوید علیٌ بابها روزها گویم بتو زین بابها
109 عشق میگوید که بابم را شناس وین معانی را بمظهر کن قیاس
110 عشق گوید چند میگویم بتو سرّ اسرار نهانی تو بتو
111 عشق میگوید علی را میشناس این معانی بشنو و میدار پاس
112 عشق میگوید علی چون روح بود خود بدریای معانی نوح بود
113 عشق میگوید علی با حق چه گفت هرچه گفته بود او آخر شنفت
114 عشق میگوید که ای گم کرده راه میطلب از شاه مردان تو پناه
115 عشق میگوید که ایمان نیستت ز آنکه مهر شاه مردان نیستت
116 عشق میگوید که شاهم اولیاست با محمّد نور او در انّماست
117 عشق میگوید که علم اوّلین پیش سلطان جهان باشد یقین
118 عشق میگوید که حق بیزار شد از کسی کو از یکی با چار شد
119 عشق میگوید که ایمان چار نیست در درون خود یکی دان چار نیست
120 عشق میگوید که جز یک یار نیست جز یکی اندر جهان دیّار نیست
121 یار را یک دان نه یک را چار دان تا شوی در ملک جان اسراردان
122 گفتگو بگذار مذهب خود یکی است گر ندانی یک در ایمانت شکی است
123 تو براه شرع احمد رو چو من تا شوی در ملک معنی بی سخن
124 من لسان الغیب دارم در زبان زان لسان الغیب خوانندم عیان
125 تو لسان الغیب را نشنیدهای ز آن طریق جاهلان بگزیدهای
126 رو براه مظهر و مظهر بخوان تاشوی درمظهر من راز دان
127 مظهر و جوهر از این دریا بود گه نهان گشته گهی پیدا بود
128 ای نهان و آشکارا جمله تو در عیان مرد دانا جمله تو