1 درین همسایه شمعی هست و جمعی عاشق از دورش که ما صد بار گم گشتیم همچون سایه در نورش
2 وجود بیدلان پست از سواد چین زلف او روان عاشقان مست از فریب چشم مخمورش
3 به ایامی نمیشاید ز بامی روی او دیدن خنک چشمی که میبیند دمادم روی منظورش!
4 بهشتی را که میگویند باور میکنم، لیکن دلم باور نمیدارد کزو بهتر بود حورش
5 سرایی کین چنین یاری درو یابند، صد جنت غلام سقف مرفوعست و خاک بیت معمورش
6 به جور حاسدان نتوان حذر کردن ز عشق او کسی کو انگبین جوید، چه باک از بیم زنبورش؟
7 ز عشق آن پری بر من چو رحمت میبری زین پس گرت حلوا به دست افتد بیاور پیش محرورش
8 کلام اوحدی سریست روحانی، که در عالم بخواهد ماند جاویدان سواد رق منشورش
9 ز راز عاشقی دورند و رمز عاشقی غافل گروهی کندرین معنی نمیدارند معذورش