1 کس را نبود رخی بدین سان که تراست پاکیزه تنی به خوبی جان که تراست
2 گفتی که ز هیچ فتنه پروا نکنم آه از غم چشم بدخویان که تراست
1 شکست رنگ تا رسوا نسازد بی قراران را جگر خونست از بیم نگاهت رازداران را
2 ز پیکان های ناوک در دل گرمم نشان نبود به ریگستان چه جویی قطره های آب باران را؟
1 ساخت ز راستی به غیر ترک فسونگری گرفت زهره به طالع عدو شیوه مشتری گرفت
2 شه به گدا کجا رسد زان که چو فتنه روی داد خاتم دست دیو برد کشور دل پری گرفت
1 به وادیی که در آن خضر را عصا خفته ست به سینه می سپرم ره اگر چه پا خفته ست
2 بدین نیاز که با تست ناز می رسدم گدا به سایه دیوار پادشا خفته ست