بود وقتی در ره حج از عطار نیشابوری اشترنامه 11

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

بود وقتی در ره حج قافله

1 بود وقتی در ره حج قافله راه دور و رهروان پر مشغله

2 در میان قافله بُد رهروی هر دو گوشش بود کر، مینشنوی

3 ناگهان آن مرد کر بر ره بخفت قافله از جایگه ناگه برفت

4 کر بخفته بود زیشان بیخبر بود مردی بازمانده همچو کر

5 رفت و کر از خواب خوش بیدار کرد این سخن در گوش کر تکرار کرد

6 گفت ای کر قافله رفتند خیز بیش ازین بر جان خود آتش مریز

7 خیز تا با یکدگر همره شویم بیش ازین اینجا به تنها نغنویم

8 قافله رفتند و ما اینجایگاه درنگر تا چند در پیش است راه

9 کر نمیدانست حیران مانده بود بیخبر از جسم و از جان مانده بود

10 مرد گفت ای کر چرا درماندهٔ برمثال حلقه بر در ماندهٔ

11 جان خود بر باد دادم بهر تو چون کنم مینوشم اکنون، زهر تو

12 گفت کر ما را تو بگذار و برو ورنه اینجا همچو من خوش می غنو

13 اندرین بودند کآمد دو عرب دزد ره بودند پر خوف و تعب

14 هر یکی بر اشتری دیگر سوار برگرفته در کف خود یک مهار

15 تیغها در دست پرسهم آن دو تن حمله آوردند، بر آن هر دو تن

16 کر دوید و پیش ایشان مردوار خویشتن افکند اندر روی خار

17 مرد دیگر ترسناک افتاده بود چشم بر حکم قضا بنهاده بود

18 تا چه آید از پس پرده برون در دلش میزد عجائب موج خون

19 کر ز روی خار اندر پای خاست گشت حیران میدوید از چپ و راست

20 آن دو اشتروار از دنبال او میدویدند از پی آن راه جو

21 عاقبت کر را گرفتند آن دو تن خون روان گشته ورا از جان و تن

22 خارها بشکسته در اعضای او گرچه میدانست آن سودای او

23 مرد دیگر ایستاده بر کنار تن نهاده بد بحکم کردگار

24 دو سوار او را نمیگفتند هیچ دست کر بستند و پایش پیچ پیچ

25 کر در آنجا زار زار افتاده بود تن در آن حکم قضا بنهاده بود

26 ناگه از آن روی صحرا گرد خاست یک گروهی آمدند از چپ و راست

27 سبز پوشان عجایب آن گروه جمله بر اسب سیاه و باشکوه

28 گرد ایشان در گرفتند چون حصار زخمها کردند بر آن دو سوار

29 دست و پای کر گشادند آن زمان کر عجایب مانده بُد زان مردمان

30 مرد دیگر را بپرسیدند ازو با شما از هر چه کردند باز گو

31 گفت ما با یکدیگر همره بدیم در میان قافله در ره بدیم

32 ناگهان این کر بخفت اینجایگاه خواب او را در ربود و شد ز راه

33 خفته بودم من چواو جای دگر ازوجود خویش و عالم بی خبر

34 عاقبت از خواب چون آگه شدیم چون بدیدم خویش بی همره شدیم

35 ره نمیدانستم و حیران شدم اندرین ره زار و سرگردان بُدم

36 اندرین ره چشم من تاریک شد مرگم از دور آمد و نزدیک شد

37 من بسوی آسمان کردم نگاه گفتم ای دانا مرا بنمای راه

38 هاتفی آواز داد و گفت رو زود باش و تیز تاز و خوش برو

39 خویش را در ره فکندم آن زمان راز گویان با خداوند جهان

40 در رسیدم در زمان این جایگاه دیدم این بیچاره خوش خفته براه

41 بیخبر چون مردهٔ بر روی خاک گرچه من بودم در آنجا خوفناک

42 من ورا بیدار کردم در زمان تا رویم اندر پی آن همرهان

43 هرچه گفتم گوش را با من نکرد ذرّه از درد من او غم نخورد

44 همچو من او بازماند این جایگاه همچو او من بازپس ماندم براه

45 چون بدانستم کری بود این ضعیف همچو من بیچاره و زار و نحیف

46 ناگهان این هر دو تن پیدا شدند بر سرما ناگهانی آمدند

47 دست این مسکین به بستند این چنین خار در پهلو شکستند این چنین

48 من چو این دیدم باستادم برش تا چه آید از قضا اندر سرش

49 خویش را در امن دیدم زین دو تن کم نمیگفتند چیزی از سخن

50 ناگهانی چون شما پیدا شدید داد ما زین هر دو تن وا بستدید

51 چون شما بر ما چنین آگه شدید شد یقین من که خضر ره بدید

52 روی در وی کرد پیر سبزپوش شربتی دادش که بستان و بنوش

53 چون بخورد آن مرد آن آب حیات بار دیگر یافت او از غم نجات

54 پارهٔ دیگر بدان کر داد و خورد جان او را از غمان آزاد کرد

55 شکر کردند آن دو تن در پیش حق پارهٔ در جسمشان آمد رمق

56 روی با کر کرد پیر سبز پوش گفت خوش خورپاره دیگر بنوش

57 کر بگفتا پشت من افکار شد از وجود، این جان من از کار شد

58 این دو تن کردند بر ما ظلم و جور گر خدا دانی،‌رسی این را بغور

59 داد ما زین هر دو ظالم تو بخواه زانکه ما را آمدی تو خضر راه

60 من ضعیف و نامراد و بیکسم قافله رفته، بمانده از پسم

61 سوی حج امسال کردم روی خویش من چه دانستم چنین آید به پیش

62 سالها خونابهٔ پر خوردهام نیک مردیها بعالم کردهام

63 بر در حق بودهام من سالها تا همه معلوم کردم حالها

64 اربعین و خلوت پر داشتم عمر در خون جگر بگذاشتم

65 تامگر ره در خدا دانی برم دین دار از امّت پیغمبرم

66 سالها تحصیل کردم در علوم خواندهام بسیار در علم نجوم

67 جملهٔ تفسیر از بر کردهام سعیهای پر بمعنی بردهام

68 چند پاره دفتر از درد فراق ساختم از خویشتن در اشتیاق

69 مر مرا بسیار کس یاران بدند چون بدیدم جمله اغیاران بدند

70 پادشاه شهر خود دانستهام کرده نیکی آنچه بتوانستهام

71 چار فرزندم خدا داد از دو زن نیکبخت و نیک خواه و پاک تن

72 سوی حج همراه جانم اوفتاد بعد چندین سال اینم دست داد

73 عشق پیغمبر فتاد اندر دلم تا شود آسان حدیث مشکلم

74 روی خود را آوریدم در حجاز تا برآرد حاجت من کار ساز

75 هر چهارم طفلکان همراه بود من چه دانستم قضا ناگاه بود

76 ناگهان در سوی بغداد آمدم چون رسیدم بخت دلشاد آمدم

77 خانه بامن بود همره آن زمان ناگه از امر خدای غیب دان

78 زن که با من بود از دنیا برفت ناگهان افتاد فرزندان بتفت

79 از جهان رفتند فرزندان دگر من چه دانستم قضا آمد بسر

80 خویشتن با قافله همره شدم تا بدین جاگاه شان همره شدم

81 کار من زینسان که گفتم بد چنین کرد این تقدیر رب العالمین

82 این دو تن جور فراوان کردهاند تو چه دانی تا چه با ما کردهاند

83 روی در کر کرد پیر سبز پوش دست زد بر لب که یعنی شوخموش

84 ناگهانی آن دو تن اشتر سوار کرده آنجا گاه هر دوپاره بار

85 هر دو تن رفتند سوی قافله باز رستند از وبال و مشغله

86 باز گشتند آن زمان آن هر چهار بشنو این سر گر تو هستی هوشیار

87 تو درین ره بر مثال آن کری کار و احوال یقین را ننگری

88 بر سر ره خفتهٔ ای بیخبر دزد در راهست و جانت بر خطر

89 عقل آمد مر ترا آگاه کرد جان تو در حال قصد راه کرد

90 تنبلی کردی نرفتی آن زمان باز ماندی بر سر راه جهان

91 این دو دزد روز و شب اندر قضا آمدند و جور دیدی با جفا

92 بر سر خوان هوس افتادهٔ چشم بر راه ازل بنهادهٔ

93 کی ترا سودی رسد زینسان زیان ماندهٔ اینجای خوار و ناتوان

94 رهبر تو پیر عشق سبز پوش آب معنی کن ز دست عشق نوش

95 راز خود با عشق نه اندر میان تا رساند مر ترا با جان جان

96 چار فرزند طبیعت بند کن اعتماد جان بدین صورت مکن

97 تا بمنزلگاه عقبی در رسی چند گویم چون بمانده واپسی

98 دیوت از ره برد و لاحولیت نیست از مسلمانی به جز قولیت نیست

99 چند گویم چون نهٔ تو مرد دین چون کنم چون تونهٔ در درد دین

100 در غم دنیا گرفتار آمدی خاک بر فرقت که مردار آمدی

101 باز ماندی در طبیعت پرهوس اندرین ره کت بود فریادرس

102 بازماندی اندرین راه دراز در نشیبی کی رسی اندر فراز

103 بازماندی همچو خاک راه تو کی شوی از راز جان آگاه تو

104 بازماندی اندرین دریای کل پای تا سر بسته اندر بند و غل

105 بازماندی تو بزندان ابد ذرّهٔ بوئی نبردی از احد

106 بازماندی همچو سگ مردار را کی ترا بگشاید این اسرار را

107 بازماندی و نخواهی رفت تو بر سر این ره، بخواهی خفت تو

108 بازماندی ای فقیر ناتوان داده بر باد این جهان و آن جهان

109 بازماندی از میان قافله اوفتادی در میان مشغله

110 اوفتادی همچو مرغی در قفس چون توانی زد در آنجاگه نفس

111 بازماندی در بلا خوار و اسیر ان هذا کل، فی یوم عسیر

112 بازماندی در دهان اژدها اوفتادی اندرین عین بلا

113 بازماندی همچو خر در گل کنون کی بری از گل تو آخر ره برون

114 بازماندی دست و پابسته به بند بازماندی اندرین راه گزند

115 ای گرفتار وجود خویشتن زود بگذر تو زبود خویشتن

116 ای گرفتار طبیعت چار سو باز ماندی درجهان گفت و گو

117 اندرین گفتار، این شهباز جان یک دمش از این طبیعت وارهان

عکس نوشته
کامنت
comment