بعد از سنایی غزنوی حدیقة الحقیقه و شریعة الطریقه 48

سنایی غزنوی

آثار سنایی غزنوی

سنایی غزنوی

بعد او خواجهٔ امام امین

1 بعد او خواجهٔ امام امین مَفخر شرع و یار و ناصر دین

2 تازه از لفظ او مسلمانی به نژاد و نسب سلیمانی

3 صدر اسلام و دین بدو تازه هنر و علم او بی‌اندازه

4 علم او همچو آب شوینده نام او همچو باد پوینده

5 علم او وعدهٔ سماعیلی جمع او شمع طارم نیلی

6 هرکه از عقل رنگ دارد و بوی بستهٔ اوست همچو دستنبوی

7 ذوق او جان فروز اقرانست پند او بند سوز دیوانست

8 سیّما در ره حقیقت و شرع نیست اصلی قدیم‌تر زین فرع

9 علمشان را ندیده‌ام به یقین وارثی حق‌تر از جمال‌الدّین

10 آنکه تا یافت ز آسمان مسند یک زمینست اجمد و احمد

11 شربت شرع دین ز باغ رسول از نسیم قبول کرده قبول

12 همچو دین وعده‌ش از تخلّف دور چون خرد لطفش از تکلّف دور

13 عالم علم را گشاده دری که جز او کم تواند آن دگری

14 شد حرام از برای دُر سفتن جز ورا برملا سخن گفتن

15 جان قرآن همی بیفروزد تا ازو نکته‌ای درآموزد

16 عشق پنهان ز زحمت خاطر گفته با ذوق مغز جانش سِر

17 آن بگفته دل از زبان سروش واین چشیده تن از ولایت گوش

18 سخنش اندک و ملیح ملیح همچو توقیع دوربین فصیح

19 با بد و نیک بی‌ریا و شکی اوّل و آخرش یکی چو یکی

20 وقت آن کو کمان به خاطر خویش زه کند از برای ده درویش

21 زه کند تیر چرخ بر گردون زه کند سنگ خاره بر هامون

22 اشهب نطق او چو بشتابد یارب این نکته‌ها که در یابد

23 کانگهی کو بیان یاسین کرد جبرئیلش ز سدره تحسین کرد

24 شاد باش ای امام هردو فریق دیر زی ای گزین هر دو طریق

25 تا تو بر منبری فلک دونست من نگویم که استوا چونست

26 دست معنی چو گرد معنی تاخت زال زر دید و زال زار شناخت

27 ای که می‌پرسی از طریق مری نکند این سخن جواب کَری

28 که چه گوید همی براین کرسی باز گویم اگر ز من پرسی

29 تا چراغ سخاش تابان گشت همچو پروانه جان شتابان گشت

30 جان آن کو چراغ جودش دید زار می‌سوخت و خوش همی خندید

31 گردد از بهر رتبت و جاهش وز پی خاک‌روب درگاهش

32 فلک هفتم از زحل خالی چارارکان ز پنج حس حالی

33 چندگویی که وصف خواجه بگوی پای در نه به وصف و دست بشوی

34 در دو بیتت به مختصر کاری باز گویم که مرد هشیاری

35 خواجه در راه عقل و جان ز قیاس در سرای غرور و جمع اناس

36 به سخن هم کمان و هم تیرست به صفت هم مرید و هم پیرست

37 آن کمان پدید و تیر نهان آن مرید خدا و پیر جهان

38 خاک جسمش ز مرتبت صلصال آب چشمش ز معرفت سلسال

39 نطق او از جهان جاویدست دور و نزدیک همچو خورشیدست

40 زادهٔ ذهن او به صفوت نور حلقه و عقد گوش و گردن حور

41 همچو اندر خیال عامی حور سخن سهل او هم ایدر و دور

42 تا چو تو میزبان نو دارد عیسی و خر غذا و جو دارد

43 جان پاکش سخن گشاده برو جان درو معنیی نهاده نه او

44 صیت او در عراق و مصر و دمشق هست غمّاز دوست روی چو عشق

45 چون در اعراب اسم حرف شود واندر احکام فعل صرف شود

46 ور به بصره حدیث نحو کند بصره از اهل نحو محو کند

47 گشت در باغ برّ یزدانی از برای دل مسلمانی

48 غذی بیخ شرع گفتارش میوهٔ شاخ عقل کردارش

49 دل مر او را نموده راه صواب دین مر او را جمال داده خطاب

50 تا ابد زانکه جانش کان دارد روغن اندر چراغدان دارد

51 با امل عمر او چو پیمان بست ز انتقال زوال حال برست

52 از پی باغ شرع چون حیدر آب در جوی اوست از کوثر

53 هست خوی رسول دلجویش هست آب خدای در جویش

54 رنگ او بهر نکهت طیبش کرده تهذیب عشق تذهیبش

55 هرکه یک شب به کوی او بگذشت در سخن مقتدای عالم گشت

56 هرکه روزی به دست دل درماند نسخهٔ دلبری ز رویش خواند

57 چون به مجلس نشاط گفت کند طاق خورشید چرخ جفت کند

58 از پی چشم بد به روضهٔ نور دل به جای سپند سوخته حور

59 او همی سرّ رمز به داند قاصد از حال راه به داند

60 گویی آمد ز خانه و کویش خوی خوش بر نظارهٔ رویش

61 لب چون لاله خشک و تر نرگس بینی آنگه که ختم شد مجلس

62 عقلا بازگشته طوطی‌وار خلق چون حلق بلبل از گفتار

63 چشم پُر دُر ز درّ سفتهٔ او گوشها پر گهر ز گفتهٔ او

64 عیسی جان مرده خاک درش ملک‌الموت قهر زنده فرش

65 گاه تقریر و وقت تدبیرش صبح خوش خندد از تباشیرش

66 شد برای امید جان و خرد آنکه او را به جان و دیده خرد

67 دل ز دینش همیشه در ارمست چه ارم زیر گلبن کرمست

68 باغ ایمانش را ز چشمهٔ روی تا ابد آب رویش اندر جوی

69 خود چه دیدند اهل غزنی ازو چه شنیدند اهل معنی ازو

70 که خود او زان نکت که در دل اوست وز ره لطف غیب حاصل اوست

71 از هزاران هزار دُرّ نهفت چکنم من که خود یکی بنگفت

72 در خور عقل عامه می‌گوید به سخن گَرد نامه می‌شوید

73 سخنش با نوا و زینت و برگ خاص بندیست عام‌گیر چو مرگ

74 وارث مصطفی به علم و وفا نایب مرتضی به علم و سخا

75 رنج ما را از آن دل خوش خوی داده ابر سخا به عشرت خوی

76 برگرفته به قوّت ایمان دو گروهی ز عالم تن و جان

77 شده در راه حکمت و تدریس برتر از یونس و ارسطالیس

78 یافته فلسفه شریعت و ره از پی فرّ دین و فلّ سفه

79 برگرفته به عقل از امکان فتنه از پنج حس و چار ارکان

80 خاک شوره کند شراب از خلق آب دریا کند گلاب از خلق

81 آری آنکس که صبر پیشه کند پیشهٔ شیر زیر تیشه کند

82 از بسی صبر کرده آتش صبر عذب همچون سرشک دیدهٔ ابر

83 از دورن تو هست از پی دین صدهزار آسمان فزون ز زمین

84 خلق را شرط شرع او ابدیست زانکه با عزّ پردهٔ احدیست

85 داد و دین با خلل نکرده ز کبر دال احمد بدل نکرده ز کبر

86 ای امامی که از پی زینت منبر تست قابِ قوسینت

87 پردهٔ چرخ را پدید آورد قفل احکام را کلید آور

88 سرِ صندوق صدق را بگشای خلق را سرّ لطف حق بنمای

89 از سخا و فصاحت از سرِ دین پای برنه به فرق علّیّین

90 معنیی بخش معن زائده را قسم ده جان قُس ساعده را

91 تا به انفاس اوش سر کاریست مر سخن را چه تیز بازاریست

92 هر سخن را که نقش جان دیدم داغ نطقش به زیر ران دیدم

93 همه گویندگان روی زمین پیش نطق تو ای جمال‌الدّین

94 بی‌غرض پندم ار بهش باشند چو نکو باشد ار خمش باشند

95 هرچه اندر جهان سخن کوشند نزد رمز تو حلقه در گوشند

96 در زمان تو ای امیر سخن شوخ چشمی بُوَد سخن گفتن

97 گرچه الماس نطق می‌سفتند با بیان تو مفتیان زفتند

98 ظرف حرف تو مخّ تفسیرست هرچه جز آن مگر تف سیرست

99 تا که در سرّ ضمیر ارکانست شمع جمع تو شه ره جانست

100 روح را تازه میزبانی تو غذی صدهزار جانی تو

101 قالبست این جهان و جانش تویی همچو شخصست دین روانش تویی

102 به وجود تو خلق از آن شادست عمر با دانش تو همزادست

103 حالت از اصل سوز فرع آمد قالت از درد ساز شرع آمد

104 دوستان را صبوح روحی تو جان جان را همه فتوحی تو

105 جود اگر نام تو نبردستی زود همچون عدوت مُردستی

106 میزبان دشمنانت را مرگست با چنین دعوتی کرا برگست

107 تن که یکدم خلاف تو پذرفت جانش گوید دلت ز من بگرفت

108 تف آن دم نرفته تا لب او مرگ در جل کشیده مرکب او

109 مرگ خوردست بد سگالش را تا نبیند کمال حالش را

110 چون خرد عمر دوستانش باز در لقا و بقاش باد دراز

111 گوشت عالم به زهر اگر خبرست لیکن آنِ تو آزموده‌ترست

112 هرکه در سر چراغ دین افروخت سبلت پف کنانش پاک بسوخت

113 سخت بسیار کس بکوشیدند کسوت صورتت نپوشیدند

114 خلعت هرکه آن سری باشد حسد ای خواجه از خری باشد

115 به ثناهاش بُد سنا منسوب لیک نامحرمان شده محجوب

116 همه مستورگان عالم راز با ضمیر تو رخ پر آب نیاز

117 هرکسی اسب رمز با تو بتاخت چون نبد مرد مرد را چه شناخت

118 پرده‌داری سرای غیرت را حیرت افتاد از تو حیرت را

119 خصم از آن آمدند هر خامت نیست کس واقف از الف لامت

120 در کمال حدود و لطف و نواخت بکر ماندی و کس ترا نشناخت

121 هرکه او با یزید نفس بساخت حالت بایزید را چه شناخت

122 در سخا مرد با خطیری تو در سخن فرد بی‌‌نظیری تو

123 از کمالت فزوده‌ای دین را شادی جان اهل غزنین را

124 گرچه بر نقش حرف غزنین است چون قدم سای تست عزبین است

125 حضرت شه بهشت خلد ارزد بی‌وجود تو حبّه‌ای نرزد

126 با لقای تو ای جمال‌الدّین نیست غزنین بهشت نقدست این

127 مثل تو با تو در جهان ضمیر خود قیاسیست به ز سوسن و سیر

128 زادهٔ نثر تست برهانم شکر این موهبت نکو دانم

129 نظم من بهر نثر تو بودست جان جانها از آن برآسودست

130 خرده نبود بضاعت زیره سوی کرمان بریم برخیره

131 گهر مدحت تو دانم سُفت همه دانم ولی نیارم گفت

132 دوستان در نشاط لطف مست دشمنان بر بساط قهرت پست

133 تن همت به جود تو کامل جان حکمت به جدّ تو حامل

134 ای وجودت ز لطف حق اثری باز جودت ز حسن او خبری

135 هرکه از حق به سوی او نظریست در دل او ز مهر تو اثریست

136 تو طبیب مفسّری دگرست تو حبیبی مذکّری دگرست

137 محرم سرِّ انبیایی تو مدد قوت اصفیایی تو

138 ای ترا حق نموده راه صواب ای ترا دین جمال کرده خطاب

139 حکمتت اهل استقامت گشت حجّتت حالی قیامت گشت

140 نزد نطقت سخن یتیم بماند پیش جودت سخا عقیم بماند

141 هرکه نشنید از تو او چه شنید دیده‌ای کو ترا ندید چه دید

142 منزل رمزها بریدم من چون تو و چون خودی ندیدم من

143 حاسدان را تو گو زنخ می‌زن ختم شد نظم و نثر بر تو و من

144 راز را مستمع بیان تو باد آز را مصطنع بنان تو باد

145 باد تا هست اختران را سیر عرض تو عرصهٔ عوارض خیر

عکس نوشته
کامنت
comment