- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سال قحطی یکی به کسری گفت کابر بر خلق شد به باران زُفت
2 گفت کانبارخانه بگشادیم ابر گر زفت گشت ما رادیم
3 صبحوار از پی ضیا بدمیم که نه ما در سخا ز ابر کمیم
4 دیم ما هست اگر دم او نیست نام ما هست اگر نم او نیست
5 نم ابر ار ز خلق بگسسته است دست ما را که در سخا بسته است
6 نه فلک را به کام بگذاریم پنج و چار و سه را بینباریم
7 ابروار از برای ایشانیم تا بر ایشان گهر برافشانیم
8 ما سخیتر ز ابر و بارانیم به گه قحط مُعطی نانیم
9 گنج و انبار ما برای شماست وین خزاین همه عطای شماست
10 گرسنه مردمان و کسری سیر سگ بُوَد این چنین امیر نه شیر
11 روز پاداش ماه باید شاه باز بهرام وقت بادافراه
12 به تهوّر ز گور کور مجوش به مدارا ز شیر شیر بدوش
13 مر ترا آمدهست چون اشراف شیر کشتن به خلق آهو ناف
14 عدل را یار خویش کن رستی ورنه پیمان و عهد بشکستی
15 عدل ورز و به گرد ظلم مگرد ظلم ازین مملکت برآرد گرد
16 شاه عادل بُوَد به ملک اندر نایب کردگار و پیغامبر
17 باز ظالم بود ز آتش و دود یار دجّال و نایب نمرود