-
لایک
-
ذخیره
- سوالات متداول
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 گرفت خشم ز بستان سرخری و برون شد چو زشت بود به صورت به خوی زشت فزون شد
2 چون دل سیاه بد و قلب کوره دید و سیه شد چو قازغان تهی بد به کنج خانه نگون شد
3 چو ژیوه بود به جنبش نبود زنده اصلی نمود جنبش عاریه بازرفت و سکون شد
4 نیافت صیقل احمد ز کفر بولهب ار چه ز سرکشی و ز مکرش دلش قنینه خون شد
5 فروکشم به نمد در چو آینه رخ فکرت چو آینه بنمایم کی رام شد کی حرون شد
6 منم که هجو نگویم به جز خواطر خود را که خاطرم نفسی عقل گشت و گاه جنون شد
7 مرا درونه تو شهری جدا شمر به سر خود به آب و گل نشد آن شهر من به کن فیکون شد
8 سخن ندارم با نیک و بد من از بیرون که آن چه کرد و کجا رفت و این ز وسوسه چون شد
9 خموش کن که هجا را به خود کشد دل نادان همیشه بود نظرهای کژنگر نه کنون شد