- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 زخمی، که بر دل آید ، مرهم نباشد او را خامی که دل ندارد این غم نباشد او را
2 گفتی که: دل بدوده، من جان همی فرستم زیرا که با چنان رخ دل کم نباشد او را
3 عیسی مریم از تو گر باز گردد این دم این مرده زنده کردن دردم نباشد او را
4 گویند: ازو طلب دار آیین مهربانی نه نه، طلب ندارم، دانم نباشد او را
5 از پیش هیچ خوبی هرگز وفا نجستم زیرا وفا و خوبی باهم نباشد او را
6 از چشم من خجل شد ابر بهار صد پی او گر چه بربگرید، این نم نباشد او را
7 این گریه کاوحدی کرد از درد دوری او گر بعد ازین بمیرد ماتم نباشد او را