- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم رنگ رخساره خبر میدهد از حال نهانم
2 گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم
3 هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم
4 گر چنان است که روی من مسکین گدا را به در غیر ببینی ز در خویش برانم
5 من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم
6 گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم
7 نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم
8 من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم
9 درم از دیده چکان است به یاد لب لعلت نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم
10 سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم