سخن عشق تو بی آن که برآید از سعدی شیرازی غزل 417

سعدی شیرازی

آثار سعدی شیرازی

سعدی شیرازی

سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم

1 سخن عشق تو بی آن که برآید به زبانم رنگ رخساره خبر می‌دهد از حال نهانم

2 گاه گویم که بنالم ز پریشانی حالم بازگویم که عیان است چه حاجت به بیانم

3 هیچم از دنیی و عقبی نبرد گوشه خاطر که به دیدار تو شغل است و فراغ از دو جهانم

4 گر چنان است که روی من مسکین گدا را به در غیر ببینی ز در خویش برانم

5 من در اندیشه آنم که روان بر تو فشانم نه در اندیشه که خود را ز کمندت برهانم

6 گر تو شیرین زمانی نظری نیز به من کن که به دیوانگی از عشق تو فرهاد زمانم

7 نه مرا طاقت غربت نه تو را خاطر قربت دل نهادم به صبوری که جز این چاره ندانم

8 من همان روز بگفتم که طریق تو گرفتم که به جانان نرسم تا نرسد کار به جانم

9 درم از دیده چکان است به یاد لب لعلت نگهی باز به من کن که بسی در بچکانم

10 سخن از نیمه بریدم که نگه کردم و دیدم که به پایان رسدم عمر و به پایان نرسانم

عکس نوشته
کامنت
comment