1 ز بال نارسا بر خویش پیچیده است پروازم لب خاموش دایم در قفس دارد چو آوازم
2 چو تمثالم نهان از دیدههای اعتبار اما همان آیینهٔ بی اعتباربهاست غمازم
3 نفس گر میکشم قانون حالم میخورد بر هم چو ساز خامشی با هیچ آهنگی نمیسازم
4 خیالی میکشد مخمل کدامین راه و کو منزل سوار حیرتم در عرصهٔ آیینه میتازم
5 درین گلشن که سامان من و ما باختن دارد چو گل سرمایهای دیگر ندارم رنگ میبازم
6 ز شمع کشته داغی هم اگر یابی غنیمت دان نگاه حیرت انجامم تماشا داشت آغازم
7 ندارد ذرهٔ موهوم بیخورشید رسوایی تو کردی جلوه و افتاد بر رو تختهٔ رازم
8 شدم خاک و فرو ننشست توفان غبار من هنوز از پردهٔ ساز عدم میجوشد آوازم
9 ز درد سعی ناپیدای تصویرم چه میپرسی سرا پا رنگم اما سخت بیرنگ است پروازم
10 بنازم خرمی های بهارستان غفلت را شکستن فتنه توفانست و من بر رنگ مینازم
11 به رنگ چشم مشتاقان ز حیرت بر نمیآیم همان یک عقده دارم تا قیامت گر کنی بازم
12 ندانم عذر این غفلت چه خواهم خواستن بیدل که حسنش خصم تمثالست و من آیینه پردازم
دیدگاهها **