باد خزان وزید از ادیب الممالک فراهانی ترکیب 1

ادیب الممالک فراهانی

آثار ادیب الممالک فراهانی

ادیب الممالک فراهانی

باد خزان وزید ببستان مصطفی

1 باد خزان وزید ببستان مصطفی پژمرد غنچه های گلستان مصطفی

2 در هم شکست قائمه عرش ایزدی خاموش شد چراغ شبستان مصطفی

3 دور از بدن بدامن خاک سیه فتاد آن سر که بود زینت دامان مصطفی

4 انگشت بهر بردن انگشتری برید دیو دغل ز دست سلیمان مصطفی

5 بیجاده گون شد از تف گرما و تشنگی یاقوت و لعل و لؤلؤ و مرجان مصطفی

6 تا چوب کینه خورد به دندان شاه دین از یاد شد شکستن دندان مصطفی

7 بوی قمیص یوسف گل پیرهن وزید زد چاک دست غم بگریبان مصطفی

8 دارالسلام خلد که دارالسرور بود شد زین قضیه کلبه احزان مصطفی

9 یکباره آب کوثر و تسنیم و سلسبیل خون شد ز اشک دیده گریان مصطفی

10 طوبی خمید و حور پریشان نمود موی از آه سرد و حال پریشان مصطفی

11 در موقع دنی فتدلی که شد دراز دست خدا ببستن پیمان مصطفی

12 پیمانه ای ز خون جگر بر نهاد حق بعد از قبول پیمان بر خوان مصطفی

13 یعنی بنوش خون که شب و روزت این غذاست خون خور همی که خون ترا خونبها خداست

14 چون مصطفی قدح ز کف دوست نوش کرد اندرز پیر عشق بجان بند گوش کرد

15 زان باده ساغری بکف مرتضی نهاد او را هم از شراب محبت خموش کرد

16 ساقی کوثر از می خمخانه بلا جامی کشید و جا بدر می فروش کرد

17 بوسید دست پیر دبستان عشق تا شاگردیش بمکتب دانش سروش کرد

18 برداشت پرده از رخ معشوق لم یزل آن کش خدای بر دو جهان پرده پوش کرد

19 با تارک شکافته در مسجد اوفتاد آن کش پیمبر عربی زیب دوش کرد

20 فواره سان ز جبهت پاکش ز جای تیغ جوشید خون و قلب جهان بر ز جوش کرد

21 زد چاک پیرهن حسن و شد حسین بتاب کلثوم در فغان شد و زینب خروش کرد

22 آن یک بگریه گفت که هوشم ز سر پرید کز جوهر نخست که تاراج هوش کرد

23 گفت آن دگر که ساقی تسلیم و سلسبیل این باده را ز دست که امروز نوش کرد

24 شه در میانه پرتو رخسار یار دید جانرا فدای جلوه روی نکوش کرد

25 خرگه برون ز خلوت آن جمع برنهاد پروانه بود و جان بسر شمع برنهاد

26 آمد بیادم از غم زهرا و ماتمش آن محنت پیاپی و رنج دمادمش

27 آن دیده پر آبش و آن آه آتشین آن قلب پر ز حسرت و آن حال درهمش

28 آن دست پر ز آبله وان شانه کبود آن پهلوی شکسته و آن قامت خمش

29 دردی که بود داغ پدر آخرالدواش زخمی که تازیانه همی بود مرهمش

30 از دیده ی سرشگ فشان در غم پدر وز دیده نظاره بحال پسر عمش

31 یکسو سریر و تخت سلیمان دین تهی یکسو بدست اهرمن افتاده خاتمش

32 توحید را بدید خراب است کشورش اسلام را بدید نگون است پرچمش

33 مصحف ذلیل و تالی مصحف اسیر غم بسته بریسمان گلوی اسم اعظمش

34 ام الکتاب محو و امام مبین غریب منسوخ نص واضح و آیات محکمش

35 گه یاد کردی از حسن و هفتم صفر گه از حسین و عاشر ماه محرمش

36 آتش زدی بجان سماعیل و هاجرش خون ریختی ز دیده عیسی و مریمش

37 از گریه اش ملایک گردون گریستند کروبیان بماتم او خون گریستند

38 آه از مصیبت حسن و حال مضطرش احشای پاره پاره و قلب مکدرش

39 آن دردها که در دل غمگین نهفته داشت و آن زهرها که در جگر افروخت آذرش

40 آن طعنها که خورد ز دشمن بزندگی وان تیرها که زد پس مردن به پیکرش

41 یک لحظه ساغرش نشد از خون دل تهی بعد از شهادت پدر و فوت مادرش

42 نگشود چهره شاهد دولت بخلوتش ننهاد پا عقیله صحت ببسترش

43 الله اکبر از لب آبی که نیم شب نوشید و سر زد از جگر الله اکبرش

44 ز الماس سوده رنگ زمرد گرفت سم یاقوت کرد جزع و چو بیجاده گوهرش

45 آهی کشید و طشت طلب کرد و خون دل در طشت ریخت نزد ستمدیده خواهرش

46 زینب چو دید طشت پر از خون فغان کشید گوئی بخاطر آمد از آن طشت دیگرش

47 چندان کشید آه که آتش گرفت چرخ چندان گریست خون که گذشت آب از سرش

48 طشت زر و حضور یزید آمدش بیاد از دست شد شکیبش و از پا در اوفتاد

49 گر سرکنم مصیبتی از شاه کربلا ترسم شرر بعرش زند آه کربلا

50 لرزد زمین ز کثرت اندوه اهل بیت سوزد فلک ز ناله جانگاه کربلا

51 ای بس شبان تیره که بالید بر فلک خاک از فروغ مشتری و ماه کربلا

52 گر یوسفی فتاد به کنعان درون چاه صد یوسف است گم شده در چاه کربلا

53 ای ساربان به کعبه مقصود محملم گر می بری بران شتر از راه کربلا

54 وی رهنمای قافله این کاروان بکش تا پایه سریر شهنشاه کربلا

55 شادی که من بکام دل خود مشام جام تر سازم از شمیم سحرگاه کربلا

56 ای کعبه معظمه فرق است از زمین تا آسمان ز جاه تو تا جاه کربلا

57 آه از دمی که آتش بیداد شعله زد بر آسمان ز خیمه و خرگاه کربلا

58 گوش کلیم طور ولا از درخت عشق بشنید بانک انی اناالله کربلا

59 پرتو فکند مهر تجلی ز شرق عشق موسای عقل خیره شد از نور برق عشق

60 آه از دمی که در حرم عترت خلیل برخاست از درای شتر بانک الرحیل

61 کردند از حجاز بسیج ره عراق گفتند حسبی الله ربی هوالوکیل

62 با صد هزار آرزو و میل و اشتیاق می تاختند سوی بلا از هزار میل

63 غم توشه رنج راحله شان مرگ بدرقه بخت سیاه همره و پیک اجل دلیل

64 تیر سه شعبه منتظر حلق شیرخوار زنجیر کین در آرزوی گردن علیل

65 میزد فرات موج پیاپی ز اشتیاق میگفت و داشت دیده پر از خون چو رود نیل

66 کای قوم مهر فاطمه را کی سزد دریغ مشتاق حضرت توأم ای سید جلیل

67 باز آ که مهد پیکر صد پاره ات منم ای خسروی که مهد تو جنبانده جبرئیل

68 روز ازل مقدمة الجیش این سپاه شد نایب امام زمان مسلم عقیل

69 آن سالک سلیل محبت که مردوار در کف گرفت جان و نمود از وفا سبیل

70 روزی که از مدینه روان سوی کوفه شد آن روز نخل عشرت او بی شکوفه شد

71 القصه چون بکوفه رسید از صف حجاز جادوی چرخ شعبده ای تازه کرد ساز

72 هر چند کار بدرقه در کوفه نیک نیست اما نخست خوب شدندش به پیشباز

73 کرد آن یکی غبار رهش توتیای چشم برد آن دگر به بوسه ی پایش دهان فراز

74 گفت آن یکی مرا بدر خویش بنده گیر گفت آن دگر مرا به عطایای خود نواز

75 گفت آن مرا بخدمت خود ساز مفتخر گفت آن مرا ز مقدم خود دار سرفراز

76 اما چو آن غریب به مسجد روانه شد بهر ادای طاعت دادار بی نیاز

77 از صد هزار تن که ستادند در پیش یکتن نمانده بود چو فارغ شد از نماز

78 دید آن کسان که لاف هواداریش زدند دارند این زمان ز ملاقاتش احتراز

79 و آنان که دامنش بگرفتند با دو دست سازند دست کین به گریبان او دراز

80 بدخواه در کمین و اجل تیر در کمان نه چاره ای پدید و نه باب نجات باز

81 خود را غریب دید فغان از جگر کشید چون نی بناله در شد و چون شمع در گداز

82 گفت ای صبا ز جانب مسلم ببر پیام هر جا رسی بکوی حسین از ره حجاز

83 کایشه میا بکوفه و سوی حجاز گرد من آمدم فدای تو گشتم تو باز گرد

84 در کوفه از وفا و محبت نشانه نیست وز مهر و آشتی سخنی در میانه نیست

85 کردار جز نفاق و عمل جز خلاف نه گفتار جز دروغ و سخن جز فسانه نیست

86 یا کوفیان نیافته اند از وفا نشان یا هیچ از وفا اثری در زمانه نیست

87 ای شه میا بکوفه که این ورطه هلاک گرداب هایلی است که هیچش کرانه نیست

88 این مردم منافق زشت دو رویه را خوف از خدای واحد فرد یگانه نیست

89 دارند تیرها بکمان برنهاده لیک جز پیکر تو ناوکشان را نشانه نیست

90 بهر گلوی اصغر تو تیر کینه هست وز بهر کودکان تو جز تازیانه نیست

91 هشدار ای کبوتر بام حرم که بس دام است در طریق و اثر ز آب و دانه نیست

92 بس عذرها بکشتنت آراستند لیک جز کینه تو در دل ایشان بهانه نیست

93 جانم فدای خاک قدوم تو شد ولی مسکین سرم که بر در آن آستانه نیست

94 این گفت و مست جرعه ی صهبای وصل شد عکس فروغ دوست بدو سوی اصل شد

95 چون کاروان غصه به گیتی نزول کرد اول سراغ خانه آل رسول کرد

96 مهمان مصطفی شد و هر دم حکایتی با مرتضی و با حسنین و بتول کرد

97 از عترت رسول خدا هر کرا شناخت افسانه ای سرود که او را ملول کرد

98 تا نوبت ملال شه تشنه لب رسید آن شاه مرا بباختن جان عجول کرد

99 در صدر دفتر شهدا آمد از نخست امضای خود نوشت و شهادت قبول کرد

100 بار امانتی که فلک ز آن ابا نمود برداشت تا شفاعت مشتی جهول کرد

101 آن تن که داشت بر کتف مصطفی صعود بر خاک قتلگاه ز بالا نزول کرد

102 و آنگه بخط و خاتم مستوفی قضا سرمایه ی برات شفاعت وصول کرد

103 آه از دمی که تاخت ز میدان بخیمگاه وز خیمه باز جانب میدان عدول کرد

104 در شان خویش و مرتبت خود بنزد حق گفت آنچه هیچکس نتواند نکول کرد

105 اتمام حجت ازلی را بصد زبان با آن گروه بی خرد بوالفضول کرد

106 چندی میان معرکه هل من مغیث گفت چندی بفضل خود، ز پیمبر حدیث گفت

107 چندان کز این مقوله بر آن قوم بی ادب برخواند آن ستوده شه ابطحی نسب

108 یک تن نداند پاسخ وی را وز این قبل آزرده گشت خاطر شاهنشه عرب

109 آمد به قتلگاه ببالین کشتگان فریاد کرد با جگری خسته از تعب

110 کای دوستان محرم و یاران محترم ای همرهان نیک و رفیقان منتخب

111 ای اکبر جوانم و عباس صف شکن ای مسلم بن عوسجه ای حر و ای وهب

112 رفتید جمله در کنف رحمت خدا خوردید نوشداروی غفران ز فیض رب

113 من مانده ام غریب در این دشت پر بلا محزون و داغدیده جگر خون و تشنه لب

114 خیزید و بر غریبی من رحمتی کنید کامروز گشته صبح امیدم چو تیره شب

115 کشتند یاوران مرا جمله بی گناه خستند کودکان مرا جمله بی سبب

116 پژمرده از عطش، گل رخسار شیرخوار بیمار را ز تشنگی افزوده تاب و تب

117 چون دید پاسخی نرسیدش بگوش جان ز آن دوستان صادق و یاران با ادب

118 آهی کشید و گفت خدا باد یارتان خوش رفته اید آیمتان من هم از عقب

119 باد این خبر بسوی حرم برد در نهفت اصغر بگاهواره فغان برکشید و گفت

120 لبیک ای پدر که منت یار و یاورم در یاری تو نایب عباس و اکبرم

121 مدهوش باده خم میخانه غمم مشتاق دیدن رخ عم و برادرم

122 آب ار نمی رسد بلب لعل نازکم شیر ار نمانده در رک پستان مادرم

123 در آرزوی ناوک تیر سه شعبه ام در حسرت زلال روان بخش کوثرم

124 در شوق آن دقیقه که صیاد روزگار با ناوک کمان قضا بشکسند پرم

125 خواهم بشاخ سدره نهم آشیان فراز تا بنگری که عرش خدا را کبوترم

126 هر چند جثه کوچک و تن لاغر است لیک از دولتت هوای بزرگیست در سرم

127 آن قطره ام که سالک دریای قلزمم آن ذره ام که عاشق خورشید انورم

128 با دستهای کوچک خود جان خسته را در کف گرفته ام که بپای تو بسپرم

129 آغوش برگشای و مرا گیر در بغل تا گوی استباق ز میدان بدر برم

130 شاه شهید در طرب از این ترانه شد او را ببر گرفت و بمیدان روانه شد

131 آمد میان معرکه گفت ای گروه دون کز راه حق شدید بیک بارگی برون

132 از جورتان طپید بخون اکبر جوان وز ظلمتان لوای ابی الفضل شد نگون

133 دیگر بس است ظلم که شد از حساب بیش دیگر بس است جور که گشت از شمر فزون

134 این طفل شیرخواره سه روز است کز عطش نوشد بجای شیر ز پستان غصه خون

135 رنگ بنفشه یافته رخسار چون گلش بیجاده فام کرده لب لعل لاله گون

136 گیرم که من بزعم شما باشدم گناه این بیگنه خلاف نکرده است تا کنون

137 آبی دهید بر لب خشکش خدای را کاندر دلش شکیب نه و اندر تنش سکون

138 گفتار شه هنوز بپایان نرفته بود کان طفل ناله ای ز جگر زد چو ارغنون

139 و آنگاه خنده ای برخ شه نمود و خفت دیگر ز من مپرس که شد این قضیه چون

140 این قاصد اجل ز کجا بود ناگهان و آن را بحلق تشنه که بوده است رهنمون

141 شد پاره حلق اصغر بی شیر و تازه گشت زخم دل حسین جگرخسته از درون

142 نظاره کرد شاه برخسار آن صغیر با ناله گفت نحن الی الله راجعون

143 ای آهوی حرم بخدا میسپارمت در حیرتم که چون بسوی خیمه آرمت

144 آه از حسین و داغ فزون از شماره اش و آن دردها که کس نتوانست چاره اش

145 فریادهای العطش آل و عترتش تبخال های لعل لب شیرخواره اش

146 آن اکبری که گشت بخون غرقه عارضش آن اصغری که ماند تهی گاهواره اش

147 آن جبهه شکسته و حلق بریده اش آن ریش خون چکان و تن پاره پاره اش

148 آن ماه چارده که ز خون بست هاله اش آن آسمان که زخم بدن بد ستاره اش

149 آن سر که بر فراز نی از کوفه تا بشام بردند با تبیره و کوس و نقاره اش

150 آن نوعروس حجله حسرت که دست کین تاراج کرد زیور و خلخال و یاره اش

151 آن کودکی که درگه یغمای خیمگاه از گوش برد دست ستم گوشواره اش

152 آن بانوی حریم جلالت که چشم خصم میکرد با نگاه حقارت نظاره اش

153 آن خسته علیل که با بند آهنین بردند گه پیاده و گاهی سواره اش

154 آن دست بسته طفل یتیمی که خسته گشت پای برهنه از اثر خار و خاره اش

155 داغی که کهنه شد به یقین بی اثر شود وین داغ هر زمان اثرش بیشتر شود

156 یا رب باشک دیده ی گریان اهلبیت یا رب بسوز سینه ی بریان اهلبیت

157 یا رب بداغ بی شمر آل فاطمه یا رب به غصه های فراوان اهلبیت

158 یا رب بنور آیت والشمس والضحی یا رب بنص محکم فرقان اهلبیت

159 یا رب بدان صحیفه که کلک قدر نگاشت توقیعش از جلالت و از شان اهلبیت

160 یا رب بدان پیاله پرخون که برنهاد روز ازل قضای تو بر خوان اهلبیت

161 شاه جهان مظفردین شاه را بدار باقی بزیر چتر درخشان اهلبیت

162 فرمان او به مشرق و مغرب رسان که هست جانش اسیر چنبر فرمان اهلبیت

163 هر چند شد برتبه سلیمان عصر خویش از جان کند غلامی سلمان اهلبیت

164 سلطان عالمست که نامش نوشته شد در دفتر موالی سلطان اهلبیت

165 پاینده دار عم ولیعهد شاه را کو داده دست عهد به پیمان اهلبیت

166 روی نیاز سوده بر این کعبه امید دست ولا فکنده بدامان اهلبیت

167 همواره شاد دار دلش را که روز و شب باشد چو گوی در خم چوگان اهلبیت

168 پاینده دار خسرو گیتی پناه را منصور کن لوای ولیعهد شاه را

عکس نوشته
کامنت
comment