راه بین گفتا که از عطار نیشابوری اشترنامه 28

عطار نیشابوری

آثار عطار نیشابوری

عطار نیشابوری

راه بین گفتا که ای جان جهان

1 راه بین گفتا که ای جان جهان ای مرا تو آمده عین عیان

2 چون ندانی واصلی آنجایگاه هم تویی و نه تویی اینجایگاه

3 راز تو دریافتم چون گفتهٔ درّ معنی اندرین ره سفتهٔ

4 راز خود اکنون تو پنهان میکنی بر من مسکین چه تاوان میکنی

5 چون تو آوردی مرا اینجایگاه هم مرا بنمای اکنون کل راه

6 تامراد خود دمی حاصل کنم همچو تو من نیز خود واصل کنم

7 گفت آن هاتف تو خود دیدی همی کی کجا یابی وصالم یک دمی

8 خود مبین حق بین که تا تو حق شوی پس ندایی کن ندایی بشنوی

9 در نگر کاین سرهم از خود رفته است تو چنان دانی که از خود رفته است

10 این زمان هم باخود وهم بیخودست در مقام کل فتاده بی خودست

11 سالها اینجا مقیم راز ماست اندر آنجاگاه او دمساز ماست

12 این درخت و مرغ و صندوق و گهر رازها دارد درین ره راهبر

13 راز ما میداند او اینجایگاه بازمانده در درون پرده گاه

14 این زمان مقصود او حاصل کنم این زمانش دمبدم واصل کنم

15 راز ما میداند و از خود شدست یک نظر دیدست و او بیخود شدست

16 همچنان ناپخته است اینجایگاه عاقبت دریافت وصل پادشاه

17 صبر کن تا راز او را بنگری تا تو نیز از راز او هم برخوری

18 صبر کن تا راز بنمائیم ما راز خود بر راز بگشائیم ما

19 آنچه ما دانیم آن پیدا کنیم راز پنهانی بدو پیدا کنیم

20 این زمان اندر نظر او بیهش است در چنان بیهوشی او خوش خوشست

21 این زمان اندر وجودست و عدم میزند اینجایگه کلی قدم

22 یک نظر کردیم سوی پیر ما این چنین گشتست حیران پیر ما

23 از کمال خود نظر کلّی کنیم جزو او را این زمان کلّی کنیم

24 از کمال این پیر ره واصل کنم عاقبت مقصود او حاصل کنم

25 یک زمان واایست اینجا و مترس تا بدانی کاین چه رازست و مترس

26 برق استغنا چنان آید ز دور آتشی گردد در آنجا همچو نور

27 خودببینی آنچه اینجا دیدنیست بازدانی آنچه اینجا کرد نیست

28 عشق ما اینست هم در عاقبت ره ندانی تا که جویی عافیت

29 عشق ما اینست و ما پیداکنیم آنچه پنهانست ما پیدا کنیم

30 عشق ما هرگز نداند عقل بین در گمان هرگز کجا باشد یقین

31 تا نسازی و نسوزی پاک تو کی توانی گشت نور پاک تو

32 این زمان ما یک نظر خواهیم کرد از جلال خود نظر خواهیم کرد

33 تا شود فانی وباقی گردد او این زمان کلّی تمامت گفت و گو

34 بشنو این اسرار جان گر آگهی بشنوی از جان گر مرد رهی

35 رمز من نه عقل داند اندرین در گمانت عقل کی یابد یقین

36 رمز من شوریدگان دانند و بس رمز من سرّیست از اللّه و بس

37 رمز من کلّی حقیقت آمدست اوّلت این عقل باید کرد پست

38 تا کمال لامکان حاصل شود جان تو از این سخن واصل شود

39 بوی این گر هیچ بتوانی شنود گوی از کونین بتوانی ربود

40 این رموز از لامکانست ای عزیز سرّ این دریاب ناگردی عزیز

41 ناگهی از حضرت عزت ز ذات ناگهانی یک علم زد نور ذات

42 پیر در ساعت در آنجا گه بسوخت اندر آن آتش بکلی برفروخت

43 آتشش از پای تا سر در گرفت خوش همی سوزید و خاکستر گرفت

44 تا تمامت گشت خاکستر وجود گوییا این پیر خود هرگز نبود

45 همچنان آواز میآمد یقین این رموزم هم بدان ای راه بین

46 همچنان از شوق بودی نعره زن همچنان از ذوق بود اندر سخن

47 همچنان در عشق پا تا سر ببود بودآوازش ولی صورت نبود

48 همچنان میگفت ای کلّی شده کام خود در عاقبت تو بستده

49 هم گمان من یقین گشته ز تو پای تا سر راه بین گشته ز تو

50 نیستم هستم کنون در نیستی هستی تو شد یقینم نیستی

51 هست گشتم نیستم در پرده من پردهها کرده همی برگرد من

52 نیست گشتم هست گشتم جاودان هست وخواهم بود و هستم جاودان

53 وارهیدم من ازین رنج و الم بی وجودم روح پاکم در عدم

54 نیست در هستم یقین اندر عیان هم جهانی نه جهانم در جهان

55 نه عیانم هم عیانم شد که من نیستم اما توی کلی و من

56 درتو گم گشتم تویی اکنون مرا در درون تو شدم بیرون مرا

57 راز من کلّی تو میدانی تویی هرچه گفتم بر زبان کلّی تویی

58 بود من بود تو بُد چندین که بود گوییا اکنون نمودم بود بود

59 آینه گشتم بکلی آینه است روی من با روی تو هر آینه است

60 کان قلبی کالغوادی من فتوح انت قلبی انت عینی انت روح

61 الصباحی فی منامی حالتی ثم ضعت فی فوادی ضالتی

62 حالتی مجلی فوادی ظاهری این زمان در باطنی و ظاهری

63 جزو گشتی کل بدیدی جاودان چون نهان گشتی عیان دیدی نهان

64 من توم راهت تمامت پردهام نه چو پرده اولین گم کردهام

65 واصلم کلی بکن اکنون تمام تا نمانم من تو مانی والسّلام

66 واصلم گردان خودی خودنمای جان جانی تو مرا جانم نمای

67 اول و آخر یقینم کن یقین تا شود عین عیان عین یقین

68 در تن و بی تن چو تنها گشتهام این زمان بی تن بخون آغشتهام

69 واصلم کن عین گردانم عیان جان کنون و جسم رفتم ازمیان

70 این دگر خواهم که داری حاصلم هم ز فضلت تو بگردان واصلم

71 واصلم گردان ازین ما و منی تا یکی گردم درین سر بی تنی

72 راز دیدم هم بگویم مر ترا چون تو من گشتی شنو کل ماجرا

73 در تو گم گشتم چو تنها آمدم بی تنم اما چو شیدا آمدم

74 نه محیطم هم محیطم بر همه نه شبانم هم شبانم بر رمه

75 نه دلم اما یقین دل گشتهام اندرین ی خود خودی دل گشتهام

76 ره شدم نه ره شدم همره شدم با توام نه بی توام آگه شدم

77 عاشقم تا روی تو دیدم عیان عشق شد معشوقه گشتم جاودان

78 پردهام نه پردهام در پردهام نه چو سالک این زمان ره کردهام

79 بی تنم هم بی تنم هم با تنم روشنم نه روشنم هم روشنم

80 صورتم نه صورتم نه سیرتم نه بمعنی ن ه بتقوی سیرتم

81 عاقلم نه عاقلم هم عاقلم صادقم در عاشقی هم صادقم

82 من توام یا تو منی هم من توام هر دو یکی گشته و نه من دوام

83 در وجودم در سجودم در خودم در مقام عشق اکنون بی خودم

84 راز دارم ازتو امّا در نهان بی خودم اما حقیقت بر عیان

85 راز تو هم باتو خواهم گفت باز رازدار من تویی ای بی نیاز

86 راز تو بر من عیان شد بی وجود بود من کلی هم از بود توبود

87 راز دانی راز دانی رازدان هم عیانی هم عیانی هم عیان

88 در عیان تو نهانی آمدست در نهان تو عیانی آمدست

89 این نهان تو عیان را آشکار کس نهان هرگز ندیده آشکار

90 در نهانی من عیان میبینمت در عیانی جان جان میبینمت

91 راز هر دو کون گشته از تو فاش هر دو کون از ذات نوشد جمله فاش

92 واصلم در ذات توفانی شده از برون پرده اعیانی شده

93 واصلم در ذات تو افتاده من سر بسوی حکم تو بنهاده من

94 واصلم در ذات تو مستغرقم در جلال تو عیان مطلقم

95 ذات تو باقی و بنده فانیست عین دانائی من نادانیست

96 راز تو بشناختم بر شش جهت جمله یکی گشتم از روی صفت

97 بی صفت گشتم صفت بگذاشتم از صفات تو دمی پنداشتم

98 من صفات تو کجا دانم صفت کز صفت مستغنی و از معرفت

99 عقل و جان ایثار کردم زین مقام تا شدم در ذات تو فانی تمام

100 عقل بیرون ماند و شد در پرده او همچو تو، من خویشتن گم کرده او

101 عقل پنهان گشت و او را پرده است در میان پردهها خو کرده است

102 بر سلوک خود هوسها میپزد هرچه میخواهد زسودا میپزد

103 آخر الامرم وصولی راست شد گرچه افزون بود علمم کاست شد

104 کل رازم فهم شد در جای خود نیست چیزی دیگرم همتای خود

105 هیچ دیگر در خیالم راه نیست هیچکس از وقت من آگاه نیست

106 این زمان از عشق ذاتت سوختم هرچه بودم جمله کلّی سوختم

107 در وجود ودرعدم کلی شدم این زمانه بی عدد کلی شدم

108 سوختم از آتش عشق تو من سوخته کی گوید آخر این سخن

109 تو منی و من ترا خواهم ز تو گشته افزونم نکاهم من ز تو

110 بر جمال لایزالت عاشقم میزنم یک دم که صبح صادقم

111 صبح گشتم شب شدم هم روز من از وصال تو شدم فیروز من

112 این دلم شد محو ازکل نهان دل بدل شد جان بجان ای جان جان

113 جان جانی هم عیانی در نظر باخبر هستم ز عشقت بی خبر

114 مفلسم لیکن همه زان منست نقش اشیا جملگی زان منست

115 هیچ در دستم ولی در دست من از فراق بیخودی هم مست من

116 آفتابم نور او هم از منست آفتاب از نور رویم روشن است

117 ماهم و افتاده اندر تف و تاب همچنان مستغرقم در فتح باب

118 آسمان لیکن نیم گردان شده کوکبم اما نیم حیران شده

119 گردش اشیا همه ذات منست مصحف کل نقش آیات منست

120 آتشم وز آتش غم سوختم این چنین نور یقین افروختم

121 زادم و بر باد دادم زندگی زنده گشتم من زروی مردگی

122 آب لطف تو بدم گشته روان این زمان بر باد دادم آن مکان

123 حال آن خاکستر اکنون گشته گل عین کل گشتیم اندر عین ذل

124 بحرم از شوق تو این ساعت بجوش تا ابد هرگز نخواهم شد خموش

125 کوهم امّا کوه غم بگذاشتم بهره از روی یقین برداشتم

126 جبرئیلم نه ز جبریل آمدم کام دل از جبرئیلم بستدم

127 هستم اسرافیل و صورم در دمست افکننده صورتم در دم دمست

128 من ز میکائیل عزت یافتم از وجود رزق حرمت یافتم

129 هم ز عزرائیل جان دارم کنون از غم صورت که آزادم کنون

130 نه شبم نه روز هم روز و شبم بی تو اکنون در میان ماتمم

131 ابرم و از رعد غرّان گشتهام برقم و از تف سوزان گشتهام

132 در وجودم از عدم دارم الم در دلم دارم کرم اما عدم

133 در نهانم آشکارم از همه این زمان چون بردبارم از همه

134 حاصلم شد واصلی بی حاصلم ازکمال شوق گفتن واصلم

135 با تومیگویم همه من خود توام من نخواهم این زمان چون من توام

136 بی تو کی باشد تمامت جزو و کل پردههای بی صفت با عین ذل

137 رفت عقل و رفت صبر و کل شدم این زمان معشوقهٔ بی دل شدم

138 کل و جزوم جزو و کل دریافتم تا که ذاتت بی صفت بشناختم

139 ذات خواهم گشت در ذات تو من تا شود منزلگه ذات تو من

140 من نمانم من نمانم من توام بی توام اما یقین اندر توام

141 در زمانم بی زمانم بی مکان هم زمان بی مکان اندر عیان

142 هرچهار آمد برون از هر چهار صد هزار آمد فزون از صد هزار

143 بحر گردون موج گردم لاجرم عرش گشتم در درون فرش هم

144 فرشم و عرش تو گشتم پایدار این زمان در عرش هستم گوشوار

145 فرشم و الارض کل مایدون فرش را دادی شرف از مایدون

146 گشته کلی راز تو اعیان کنم تا تو مانی تو برین بر جان کنم

147 در مقامات تو کلّم بی خلاف این زمان گفتم حدیث بی گزاف

148 عارفم مستغنی از کل شده اولم در آخر تو گم بُده

149 بودم و هرگز نبودم بی خلاف این زمان گفتم حدیث بی گزاف

150 گرچه بسیاری بخواهم گفت باز هم دُر اسرار خواهم سفت باز

151 از توجستم وز تو گفتم هرچه هست هم تو گشتم هم تو هستم هرچه هست

152 غیر نیست اندر درون ذات تو غیر هم نبود صفات ذات تو

153 هیچ غیری نیست کل سیر تو بود دیدهام این جملگی دیر توبود

154 چون یقینی پس چرا اندر گمان داشتی در پرده خویشم نهان

155 چون یقینی پس چرا بگذاشتی هم مرا اندر جفا میداشتی

156 از وفای تو جفا آمد برم عاقبت محو تمام آمد برم

157 از تو دارم درد درمانم تویی آشکارا این زمان دانم تویی

158 آشکارایی ولی گشته نهان بگذرم من از نهانت بر عیان

159 از نهان و از عیان هر دو یکم در تمامت جزو و کل مستغرقم

160 کاشکی اول چو آخر بودمی یعنی از باطن بظاهر بودمی

161 کاشکی اول مرا من همچنین بودمی اندر عیان او یقین

162 چون تو بودی من که بودم لاجرم این کمال از تو شدم پیدا عدم

163 چون تو بودی و تو باشی جاودان هم تو خواهی بود آنجا کاروان

164 جاودانی جاودانی جان شده گشته پیدا وز نظر پنهان شده

165 دیدهٔ سر مر ترا هرگز ندید یدرک الابصار خود هرگز ندید

166 نحن اقرب راستی را بر حضور پای تا سر گر شده نور تو نور

167 نحن اقرب نی صفا تست و نه ذات میکنی کلی صفات بی صفات

168 نحن اقرب سخت نزدیک گلی آتشی و باد نه آب و گلی

169 جمله و از جمله فارغ آمدی بر همه عالم تو عاشق آمدی

170 نحن اقرب خویشتن بشناختی هم کمال خود زعشقت باختی

171 چون تو بودی این همه اشیا چه بود چون نهانی این همه پیدا چه بود

172 هم نهانی و تو پیدا آمدی آشکارا آشکارا آمدی

173 آشکارا بودی وپنهان شده هم ز پیدائی خود یکسان شده

174 چون نبودم من تو بودی در جهان هم نبودی محدث ودر جان نهان

175 کی مکان تو شود پیدا چنین بی مکان هرگز مکان گردد یقین

176 این مکان و این زمان چون باشدت در برون و در درون چون باشدت

177 فهم کن تو و هومعکم زین سخن کی گمانی بود بر تو این سخن

178 و هومعکم ذات پاک تو بود هرچه هست کلی چو خاک تو بود

179 اصلی اما فرع را بگذاشته فرع فرع تو همه بگماشته

180 آب با برف آمده بسته شده هر دو یکی گشته و پشته شده

181 آب چون در گل شود نبود خراب فهم از این سان باشدت فهم کلاب

182 آب چون با گل شود در یک جهت رنگ وبوی گل شود در معرفت

183 رنگ گل با بوی تو شد همنشین آب چون گل گشت از روی یقین

184 بوی او دارد همیشه بوی تو زانکه خو کرده است او باخوی تو

185 هر دو یکسان گشت بر کل گوهری هردو یک بویست چون بوی آوری

186 هر دو یک بویست از آثار کل علو کلی میشود آنجای کل

187 چون یکی گردد یکی به بی صفت چون توانم کرد کلی معرفت

188 چون یکی گشتم همه یکی شویم از دو بینی آن زمان کلی شویم

189 کل کل گشتیم و در ذات آمدیم کل کل هستیم و کُلات آمدیم

190 جزو بودیم این زمان کل گشتهام گرچه بسیاری ابر ذل گشتهایم

191 بر صفت گشتم چنین من بی صفت هم خودی خود بدیدم بی صفت

192 در صفات خود صفت بگذاشتم هر چه فانی بد بکل بگذاشتم

193 من نهانیام نهانی بر عیان بر عیانم بر عیانم بر عیان

194 در عیان گشتم نهانی زین غرض تا نداند راز و حالم بد غرض

195 واقفم بر جملهٔ اسرار کل این زمان بگذاشتم من عین ذل

196 ذات خواهم گشت اندر نور تو تا شوم کلی تمامت نور تو

197 آن زمان یکی بود هم بیشکی کی بود شکی گمان اندر یکی

198 چون یکی گشتم نه بینم من دویی هرچه میگفتم تویی وهم تویی

199 این همه از تو بگفتم هم بتو از تو میگویم عیان هم من بتو

200 با تو خواهم گفت یکی گشتهام گرچه راهت کل بدو کل گشتهام

201 من یکی خوانم یکی دانم ترا هم یکی خواهم شدن بی ماجرا

202 من یکی ام قل هواللّه احد چو عدد یکی شود کل عدد

203 چون یکی گشتم نماندستم دویی من نمانم این زمان جمله تویی

204 در ره توحید فانی گشتهام غرق آب زندگانی گشتهام

205 جمله یکی گشتهام من بی صفت جملگی چون اوست نیستم معرفت

206 معرفت شد جمله در یکی تمام این زمان یکی ترا بینم مدام

207 جمله یک چیزست اما من نیم پای تا سر محو گشتم من نیم

عکس نوشته
کامنت
comment