آب شد دل دست و پا از من نمی‌آید از قصاب کاشانی غزل 165

قصاب کاشانی

آثار قصاب کاشانی

قصاب کاشانی

آب شد دل دست و پا از من نمی‌آید دگر

1 آب شد دل دست و پا از من نمی‌آید دگر قطره شد دریا شنا از من نمی‌آید دگر

2 دیده شد تا هم‌نشین با چشم مست سرمه‌دار لب فرو بستم صدا از من نمی‌آید دگر

3 چون حباب از تنگ ظرفی در تو ای دریای حسن یک نفس بودن جدا از من نمی‌آید دگر

4 بی تو‌ام غمگین‌تر از شام غریبان، همچو صبح خنده دندان‌نما از من نمی‌آید دگر

5 می‌کنم رنگین به خون خویشتن سرپنجه را خواهش رنگ حنا از من نمی‌آید دگر

6 کرده‌ام راضی به بوی استخوانی خویش را طعمه جویی چون هما از من نمی‌آید دگر

7 هجر را قصاب تدبیری به غیر از وصل نیست فکر درد بی‌دوا از من نمی‌آید دگر

عکس نوشته
کامنت
comment