-
لایک
-
ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آب شد دل دست و پا از من نمیآید دگر قطره شد دریا شنا از من نمیآید دگر
2 دیده شد تا همنشین با چشم مست سرمهدار لب فرو بستم صدا از من نمیآید دگر
3 چون حباب از تنگ ظرفی در تو ای دریای حسن یک نفس بودن جدا از من نمیآید دگر
4 بی توام غمگینتر از شام غریبان، همچو صبح خنده دنداننما از من نمیآید دگر
5 میکنم رنگین به خون خویشتن سرپنجه را خواهش رنگ حنا از من نمیآید دگر
6 کردهام راضی به بوی استخوانی خویش را طعمه جویی چون هما از من نمیآید دگر
7 هجر را قصاب تدبیری به غیر از وصل نیست فکر درد بیدوا از من نمیآید دگر