بدرد عشق بیدرمان دوای درد از فیض کاشانی غزل 704

فیض کاشانی

فیض کاشانی

فیض کاشانی

بدرد عشق بیدرمان دوای درد من میکن

1 بدرد عشق بیدرمان دوای درد من میکن بانواع بلاها نوبنو درمان من میکن

2 بخورشید جمالت ذره ذره دین من میسوز بمژگان سیاهت رخنه در ایمان من میکن

3 بدان محراب ابرو در نمازم قبله میگردان مرا حیران خوبش و خلق را حیران من میکن

4 دل ازمن بردی و جان نیز خواهی هرچه میخواهی من آن خود نیم آن توام بر جان من میکن

5 چو قربانت شوم دردم حیاهٔ تازه‌ام بخشی از آن گوئی تو خود را دم بدم قربان من میکن

6 سری دارم مهیای نثار خاک پای تو قدم گر رنجه فرمائی قبول آن من میکن

7 بهجران امر میفرمائی و دل وصل میخواهد چو فرمودی دلم را نیز در فرمان من میکن

8 دلم چون شد اسیر درد بی‌درمان بیدردی بدرد خود دوای درد بیدرمان من میکن

9 زبان در کش بکام ای فیض زین گفتار بیهوده بخاموشی علاج آتش سوزان من میکن

10 دل و جان و سینه سازم هدف خدنگ او من که مگر شهید گردم بر هم ز چنگ او من

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر