- لایک
- ذخیره
- شاعر
- عکس نوشته
- ثبت کامنت
- دیگر شعرها
1 آن ستمگر، که وفای منش از یاد برفت آتش اندر من مسکین زد و چون باد برفت
2 او به بغداد روان گشت و مرا در پی او آب چشمست که چون دجلهٔ بغداد برفت
3 گر چه میگفت که: از بند شما آزادم همچنان بندهٔ آنیم، که آزاد برفت
4 او چو برخاست غم خود به نیابت بنشاند تا نگویی که: سپهر از بر بیداد برفت
5 از من خسته به شیرین که رساند خبری؟ کز فراق تو چها بر سر فرهاد برفت!
6 پیش ازین در دل من هر هوسی بگذشتی دل بدو دادم و دانم همه از یاد برفت
7 اوحدی، از غم او ناله نمیباید کرد سهل کاریست غم ما، اگر او شاد برفت