بی‌ستمکش صبر و آرام از ستمگر می‌رود از کلیم غزل 281

کلیم

کلیم

کلیم

بی‌ستمکش صبر و آرام از ستمگر می‌رود

1 بی‌ستمکش صبر و آرام از ستمگر می‌رود می‌رود دریا ز پی، ساحل چو پس‌تر می‌رود

2 جوش سودا را علاج از دیده تر می‌کنم آب می‌ریزند بر دیگی که از سر می‌رود

3 نه همین خم را دل پر، زین حریفانست و بس زین تنک‌ظرفان چه خون کز چشم ساغر می‌رود

4 طالع دون از پی یک مطلب عالی نرفت بخت ما دایم به صید مرغ بی‌پر می‌رود

5 آنچنان خونین دلی دارم که چون سوزد ز غم خون ز دودش جای اشک از چشم اختر می‌رود

6 از دل من دیده ویران شد ز دست‌انداز اشک می‌رود آبادی از راهی که لشکر می‌رود

7 ما و شمع از ترک سر آزاد از محنت نه‌ایم آتش سودا به جا ماند اگر سر می‌رود

8 طفل اشکم آنچنان عادت به دامن کرده است کز کنارم راست تا دامان محشر می‌رود

9 می‌رود بر آب اگر زاهد کلیم از آبله در ره سودای او بر روی اخگر می‌رود

عکس نوشته
کامنت
comment
بنر