1 تنپرستانکه به این آب و نمک عیاشند بیتکلف همه بالیدن نان و آشند
2 سر و گردن همه در دور شکم رفته فرو پر و خالی و سبکمغزتر از خشخاشند
3 ربط جمعیتشان وقف تغافل ز هم است چشم اگر باز شود چون مژهها می پاشند
4 آه ازبن نامهسیاهانکه ز مشق من و ما تا دل آیینهٔ راز است نفس نقاشند
5 گفتگو گر ندرّد پرده، کسی اینجا نیست همه مضمون خیالی ز عبارت فاشند
6 شش جهت مطلع خورشید و سیه روزی چند سایهپرورد قفای مژهٔ خفاشند
7 غارت هم چه خیالست رود از دلشان در نظر تا کفنی هست همان نباشند
8 انفعالی اگر آید به میان استهزاست این نماندوده جبینها عرقی میشاشند
9 عمر در صحبت هم صرف شد اما ز نفاق کس ندانستکه یاران بهکجا میباشند
10 بیتمیز اهل دول میگذرند از سر جاه همه بر مخمل و دیبا قدم فراشند
11 پیش ارباب معانی ز فسونهای حیل رو میارید که این آینهها نقاشند
12 بیدل از اهل ادب باش که چون گرد سحر این تحملنفسان عرصهٔ بیپرخاشند
دیدگاهها **